بابا و دخترش
بابا و دختراش
قصه گوی بچگي های ما به خواب رفت
زندگی در استراليا ويژگی های خوب و بد زيادی داره . بعضی وقتها حتی نمی تونی بگی برخی از اين ويژگي ها خوبند يا بد. يکی از اونها اينه که به دليل اينکه اين قاره اينقدر دور و تک افتاده بعضی از امواج راديويي هرگز به اينجا نمی رسند. برای همين راديو های اينجا معمولا دوتا موج بيشتر ندارند که با گسترش اينترنت و کنار زدن روزنامه ها و راديو و تا حدودی تلويزيون برای بيشتر مردم مشکل عمده ای نيست . می مونه مشکل خارجی ها و يا استراليايي های مهاجر که با وضعيت مهاجر پذيری استراليا تعداد شون هم کم نيست. برای اين گروه هم معمولا يکی دو شبکه راديو و تلويزيونی رايگان و چند تايي کابلی هست که اخبار و بعضی از برنامه ها ( از جمله آموزش زبان برای کودکان و بزرگسالان )رو برای زبانها و فرهنگهای مختلف پخش می کنه. چندتا برنامه به زبان فارسی هم هست ولی هيچکدوم جای راديو هايي مثل بخش فارسی راديو بی بی سی و راديو امريکا رو( که متاسفانه اينجا قابل شنيدن نيست) نمی گيره. برای همين يکی از برنامه های هفتگی من گوش کردن به بخشهايي ار اون برنامه ها روی اينترنته. اين هفته که سری به سايت راديو امريکا زدم با خبر تلخ فوت خانم عاطفی مواجه شدم.
خانم عاطفی رو اکثر کسايي که بچگی شون رو قبل از سالهای دهه 50 می گذروندند يادشونه. همون قصه گوی خوب و مهربون با صدايي گرم و گيرا. يادمه که بابا ها و مامانهای ما خيلی به اش مديون بودند چون هرچقدر هم که بچه های شيطونی بوديم ولی صدای گرم و زنگدار اون با داستانهای جالبش ما رو پای راديو و تلويزيون ميخکوب می کرد. بعدها خانم عاطفی به امريکا رفت و در کنار خوندن اخبار برنامه ای رو به اسم گلهای زندگی روز های جمعه برای کودکان و نوجوانان پخش می کرد. . برنامه اون شايد يک جور وبلاگ صوتی بود چون علاوه بر قسمت داستانی يک قسمت ديگه هم برای معرفی موضوعاتی از فرهنگ مردم امريکا و رويداد های تاريخی اون داشت و برای من و بقيه نوجونهای کنجکاو اون موقع جذابيت خاصی داشت. يادمه که شبهای گرم و پر ستاره تابستون که تصميم می گرفتم توی حياط بخوابم مجبور بودم سيم و سه راهی و چراغ مطالعه و راديو رو با خودم ببرم چون شبها بدون خوندن مجله مورد علاقه ام (که اون زمان دانستني ها بود) خوابم نمی برد و صبحها هم حتما بايد برنامه خانم عاطفی رو گوش می کردم.مولود عاطفی ( يا اونطور که واقعيت داشت مولود ايزدی همسر مهندس محمد رضا عاطفی) جمعه پيش 29 شهريور در سن 75 سالگی در بيمارستانی در ويرجينيا امريکا چشم از زندگی فرو بست. او که در سال1928 در همدان بدنيا آمده بود فارغ التحصيل دانشسرای تربيت معلم بود و از آموخته های خودش و استعداد داستانگويي اش و همينطور صدای گرم ومهربونش به خوبی استفاده می کرد و کودکان و نوجونهای زيادی رو در سرتاسر ايران و جهان محسور داستانهای خودش می کرد( چيزی که به اون افتخار می کرد). اکثر اونها حالا بزرگ شدند و در کنار مشاغلی که دارند حالا تجربه پدر يا مادر بودن رو هم تجربه می کنند و لابد گفتن داستان برای پسران يا دخترانشون اونها رو هر روزو شب به ياد قصه گوی مهربون بچگی هاشون می اندازه که برنامه اش رو با اين مقدمه شروع می کرد " سلام دختر خانوما آقا پسرا ..."
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:
نمی دونم قيافه اين عروسک ها براتون آشنا ست يا نه ؟
من که بچه بودم اين کارتون رو گاهی پخش می کرد (حتما با خودتون می گيد چه جالب مگه زمون ناصرالدين شاه هم تلويزيون داشتن)يک کارتون موزيکال و خيلی پر حرکت بود . يادم نيست اون موقع اسمش چی بود ولی اسم خارجی اش می شه
Magic Roundabout يعنی همون ميدان جادوئي . خوب تا اينجای قضيه که زياد هم تازگی نداشت ولی از اينجا به بعدش رو مطمئنم تا حالا نشنيديد. يک
ميدان جادوئي واقعی هم تو دنيا وجود داره و اون هم در Colchester, Essex که بايد يک جايي توی انگليس باشه . همون جوری که از عکس اش پيدا ست يک ميدون عجيب و غريبه با دو لايه پيچ . لايه اول که فقط يک ميدون داره و ماشين ها بايد در جهت خلاف عقربه های ساعت بپيچند و لايه بعد که پنج تا ميدون داره و بايد در جهت عقربه های ساعت پيچيد. جالبه نه . مهمتر از همه اينکه اين ايده ساده و بچگانه باعث روان شدن ترافيک در اون منطقه و کاهش تعداد تصادفات شده ( 14 تصادف جدی و 59 تصادف سطحی در طی
بيست و پنج سال !! باور نکردنيه نه؟) اما نتيجه اخلاقی اين داستان:
اگر مهندسای آزمايشگاه تحقيقات RRL کمی بچگانه فکر نمی کردند می تونستند به اين نتيجه جالب برسند؟ . اگر شما هم مثل من فکر می کنيد پس هيچوقت اسباب بازی ها و کارتون های دوران بچگی نو فراموش نکنيد . حتی مرتب کردن قفسه کتابها ممکنه آدم رو به کشف يک روش جديدsort کردن نايل کنه.
موفق باشی
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:
جناب
هودر بزرگ رئيس ! وبلاگ سردبير خودم
امروز سالگرد ابولبلاگرون شدن اش رو جشن گرفته و به همين مناسبت هم سر و وضع ظاهر و باطن وبلاگ اش رو تغيير داده و از همه مهمتر اينکه خودش رو از شر
ليست وبلاگ نويسان نجات داده و اون رو به کلی پاک کرده يادمه که يک مرتبه از اون به عنوان
يکی از حلقه های اتصال وبلاگ نويس های فارسی زبان با هم ياد کرده بودم. اين اتصال اون روزها خيلی حساس و شکننده بود ولی حالا همانطوری که
سينا مطلبی نوشته ديگه يک ارتباط محکمه که در بعد خبری ازبعضی رسانه های عمومی هم بهتر عمل می کنه. شايد هم به همين دليل هودر اون ليست رو برداشت .درهر حال مبارکه انشاالله. ما که هديه قابلی برای ايشون نداريم ولی بد نيست يک
لينکی به يک مصاحبه منتشر نشده ای از ايشون بدم. اين جالبترين و واقعی ترين مصاحبه ای که من از حسين درخشان شنيدم . حتی اونجا که در وسط مصاحبه موبايل ايشون زنگ می زنه و مصاحبه گر مجبور می شه منتظر بشه تا تموم شدن مکالمه ايشون صبر کنه . جالبه که در تمام اين مدت متن مکالمات تلفنی ايشون هم در مصاحبه ضبط می شه.و يا اونجا که هودر افشا می کنه که همه خوانندگان وبلاگ سردبير : خودم
همه خنگند! اگه می خواهيد شما هم مثل من از اين مصاحبه لذت ببريد و بدونيد که آيا هودر در وبلاگش از html , xhtml استفاده کرده يا نه و يا آيا هودر مصاحبه گر رو
" مصاحبه گر بدبخت " خطاب می کنه يا نه ؟ و اينکه چرا هودر اينقدر از خودش تعريف می کنه ؟ بريد اين مصاحبه رو گوش کنيد
باور نمی کنيد بريد اين دو قسمت مصاحبه رو گوش کنيد .
قسمت اول -
قسمت دوم
با تشکر از جناب
سهراب سلطانی صاحب
وبلاگ پرگوش (اين بچه ترشی نخوره يه چيزی می شه ها )
[
من زياد اهل نظرخواهی نيستم ولی اين دفعه به خاطر شما چرا .نظری نداريد؟ ]
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:
راستی وقتی يک سری به
وبلاگ پرگوش زدم يک هنرنمايي ديگه از
اين پسر با استعداد ديدم که همون فلشی که سهراب برای
وبلاگ خورشيد خانم ساخته . يک تيکه جالب که توی
اون فلش هم ديده می شه
نامه يکی از خوانندها به خورشيد خانمه که خورشيد خانم اسمش رو گذاشته ماه پيشونی و با وجوديکه تاکيد کرده اين اسم هيچ ربطی به وبلاگ ماه پيشونی نداره ولی اگه اون رو بخونيد به يک احساس عجيبی می رسيد . بعضی تيکه ها شو من اينجا می آرم (اميدوارم که ار نظر خورشيد خانم اشکالی نداشته باشه )
خورشيد خانم نوشته
:" اين دوست ناديده من که برام ايميل ميده و من اسمشو گذاشتم ماه پيشونی هم بازيش گرفته. بد موفعی برای من ايميل ميزنه اين دختر. راستی اين ماه پيشونی به ماه پيشونيای وبلاگر هيچ ربطی نداره. همونطوری که گفتم اين اسمو من براش انتخاب کرده بودم. تو آرشيوم هست
ديروز میخواستم به قول تو درخت نباشم. ديروز دلمو زدم به دريا. ديروز...
خورشيد درد دارم. درد. خورشيد تنم داره تير می کشه. باورم نمی شه هنوز. يه احساس خاصی دارم. همونی که تو گفتی. Lost...
انگاری يه عالميه که من ازش خبر ندارم. تا دم درش ميرم. بعد يه چيزی می خوره تو سرم و به هوش ميام و بر ميگردم همينجا.
"
من وقتی خبر فوت ماه پيشونی رو خوندم اولش باور نکردم ولی وقتی ديدم که وبگرد و هودر اون رو نوشتند ناچار شدم باور کنم. احساسم رو درباره اش
همون روز نوشتم و لی خوب از بعضی از درگيری های هم که
الان داره توی صفحه نظر خواهی انجام می شه ناراحتم . فعلا کاری که نمی شه کرد جز طلب رحمت برای روحش. روحش شاد.
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:
من تا حالا فکر می کردم تولد حضرت علی 13 رجب هست اما مثل اينکه تازگی کشف شده 20 رجب است ! قبول نداريد
اينجا رو گوش کنيد.
زياد جدی نگيريد فقط يک شيرينکاری بامزه از دوست نديده ام جناب کاوه خان اسماعيلی مجری هنرمتد و با استعداد
راديو پيک زوريخ. من که کلی از اين شيرين کاريشون خنديدم . در هر حال ممنون از تبريک روز پدر و اون آهنگ غم انگيزش!
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:
يک جوک جديد در
راستای نظرخواهی های جديدا مطرح شده . از يک دختر خانم دانشجو دم در دانشگاه تهران می پرسند . آيا شما می خواهيد با امريکا رابطه داشته باشيم ؟
و ايشون بعد از سه بار پرسيدن جواب می ده: با اجازه بابام و مامانم و بزرگترهای مجلس.
بعععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععله
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:
امروز يکشنبه است و اينجا تقريبا تعطيله و من يک کمی بيشتر وبلاگ خوندم و نوشتم و همينطور تونستم جواب چندتا از ايميل های محبت آميزی رو که برام آمده بود بنويسم.از همه اون
دوستان خوب متشکرم. من هم روز پدر و تولد حضرت علی رو به همه بخصوص پدران وبلاگ نويس ( چه عضو
انجمن بابا های وبلاگ نويس باشند يا نباشند ) تبريک می گم. امروز قشنگترين مطلبی که درباره حضرت امير
توی يک وبلاگ ديدم اين بود
A man hypocritically started praising Imam Ali, though he had no faith in him and Imam Ali hearing these praises from him said "I am less than what you tell about me but more than what you think about me".
از بابت روز پدر چند تا يي هديه از دخترم و مادرش و البته دخترهای مجازيم اينجا توی وبلاگستان گرفتم که بسيار خوشحال کننده بود من که هميشه از کادو
گرفتن خوشحال می شم ! شما هم همينطور ؟ يک موضوع خوشحال کننده ديگه هم که امروز اتفاق افتاد که ممکنه فقط برای يک پدر جالب باشه ولی خوب اينجا هم وبلاگ
بابا و دخترشه مگه نه ؟
تازگی ها نيلوفر خيلی کم توی خونه بند می شه و مجبوريم دائما ببريمش پارک يا پيش بقيه دوستاش برای بازی . توی استراليا يک مقطعی از تحصيلات بچه ها که تقريبا معادل کودکستان خودمون هست وجود داره ولی فقط بچه های سه سال به بالا رو قبول می کنند و نيلوفر فعلا بايد کمی صبر کنه. اما از اين نظر که دوستان هم سن وسال خودش در نزديک ما زياد هستند فعلا مشکلی نداره و البته خونه خود ما هم ديگه دست کمی از کودکستان نداره چون عروسک ها و اسباب بازيهای خانم ديگه جايي برای کتابهای من نگذاشته و من خيلی وقثه که ديگه کتابهامو نمی تونم خونه ببرم.اما يکی ديگه از تفريحات جناب نيلوفر خانم رفتن به خريد توی شاپينگ سنتر ها ست که از شانس ما يک شاپينگ بزرگ درست کنار خونه ما هست و بنا براين هر روز ايشون بايد يک سری به اونجا بزنند و جالبه که با وجود اينکه هنوز جملات زيادی رو به خوبی نمی گه اما جمله
"بريم کولز" و رو خوب و راحت و کاملا واضح می گه اونقدر واضح که بعضی صبح ها نيم ساعت تا سه ربع از وقت من بابت عوارض اون می گذرد! توی فروشگاه هم همه حرکاتی رو که از من يا مادرش ديده تقليد می کنه مثلا يک بار وقتی من ازش غافل شده بودم رفت سروقت قفسه قارچ ها يک پاکت برداشت و شروع کرد به پر کردنش از قارچ جالب بود که بعضی ها بر می داشت و نگاه می کرد و بعد می گذاشت کنار من و چند تا از مشتری های فروشگاه مرده بوديم از خنده. امروز هم که می خواستم بيام اينجا مشغول مقدمه چينی همين موضوع بود که با همکاری مادرش موفق شدم که در برم اما همش دلم پيشش بود (آدم وقتی روز های تعطيل زن و بچه رو می گذاره و ميره سر کار کلی عذاب وجدان داره) برای همين هی منتظر بودم که موقع اش بشه و يک تلفنی به خونه بزنم . بلاخره وقتی که زنگ زدم عجيب ترين موضوع امروز اتفاق افتاد .
نيلوفر خودش تلفن رو برداشت و کلی با من صحبت کرد . اين اولين بار بود که نيلوفر خودش جواب تلفن رو می داد . !
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:
بابای ژينا بعد از چند روز دوری
امروز برگشته و پرده از يک راز سر به مهر برداشته . من نمی گم چيه تا خودتون بريد ببينيد.اين ماجرا به همراه توضيحی که
يکی از
آهوان سه گوش در باره انجمن بابا های وبلاگ نويس با اين عنوان چريکی <
بازگشت بابا و دخترش و تشكيل فراكسيون باباها ... مامان هاي روي زمين متحد شويد!>نوشته باعث شد که يک بار ديگه از همه کسانی که برای عضويت در اين انجمن کانديد شدند و يا حايز شرايط هستند ( ِيعنی اينکه اولا بابا هستند و ثانيا وبلاگ نويس اند و در ضمن مايل اند در باره خانواده شون هم بنويسند) دعوت کنم که هرچه زودتر به عضويت اين انچمن در بياند . شايد اقلا بتونيم از اين راه کارهای مفيدی بکنيم . حداقل اش اينکه بتونيم از
اين دوسه تا دوستان وبلاگ نويسي که روز پدر رو به پدران( لابد وبلاگ خوان ) تبريک
گفتند تشکر کنيم. پس
جناب قادر زواره -
سينا خان مطلبی ( هر چند که بيشتر دنبال ايجاد
جامعه پدران وبلاگ نويس در مقابل
انجمن باباهای وبلاگ نويس هستی ) - جناب
ياشار خان احد صرامی -
سياوش خان سانسور هرگز و
بامداد خان بابای بامدادک و بلاخره
پژمان خان نويسنده وقت کشی (که به زودی به جمع بابا ها خواهيد پيوست) و همه باباهای وبلاگ نويس ديگر
از شما رسما دعوت می شود که به انجمن بابا های وبلاگ نويس بپيونديد
از زحمات و کمک های
ليلای ليلی و
آهوان سه گوش هم در ايجاد اين انجمن باباها قدردانی می شه و در صورت به نتيجه رسيدن اون حتما يک کرسی ويژه برای شخص
ليلای ليلی در اون انجمن در نظر گرفته خواهد شد!
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:
مطلبی که امروز متوجه اش شدم درگذشت
يکی از وبلاگ نويس های نوجوان در اثر يک سانحه است.امروز رفتم سايتش رو خوندم وخيلی ناراحت شدم . من اون وبلاگ رو قبلا نخونده بودم ولی حالا که می ديدمش از بابت از دست دادن آدمی که اون نوشته های خوب رو نوشته بود متاسف شدم.واقعيت اينه که تنها چيزی که بعد از مرگ از ما باقی می مونه همين افکار و نوشته ها و کارهاي خوب و بديه که کرديم و هيمنطور فرزندان وافرادی که تحت تاثيراون افکار و نوشته ها بزرگ شدندو اونها رو ترويج می دهند.چه خوبه که اين ارثيه های ما باعث رو سفيدی ما باشه تا مايه خجالت ما. يک جمله جالب هم از دوست
کاريکاتوريستم يادم افتاد که می گه "
زندگي يك راز است ، رازي كه مرگ آنرا افشا مي كند ." . عجيبه که اولين کسی که جمع ما رو به اين دليل ترک می کنه يکی از جوانترين وبلاگ نويس ها ست و اين خودش می تونه هشداری برای همه ما توی هر سن وسالی باشه . افراد زيادی درباره درگذشت
ماه پيشونی نوشته بودند ومن بيشتر مطالبشون رو خوندم. بعضی از دوستان يک تذکر به جا هم داده بودند که خلاصه اش اينه که
حتما نبايد منتظر بود تا يکی بميره تا ازش تعريف کنيم بلکه می شه به زنده ها هم محبت کرد. من که با هاشون موافقم شما چطور؟
به قول همون دوست کاريکاتوريست
زندگي را چه عرض كنم ، ولي مرگ خيلي چيزها را عوض مي كند . ماه پيشونی يا
فروزان يا
شقايق يا هر اسم ديگه ای که برازنده ات بود روحت شاد. با آرامش بخواب
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:
امروز گاو و گلدون عزيز نوشته ای نوشته بود که اينجوری شروع می شد :
<يک نفر خانمی را برای مدت کوتاهی استخدام می کند.... ...گاهی به تفاوتهای بين يک گاو و يک مرد می انديشم> وقتی اين نوشته رو کنار حرفهای چند روز قبل آيدا می گذارم <
راستی اگه زنی ازدواج کنه ، ديگه حق نداره عاشق بشه ؟> . فقط و فقط يک زنگ خطر رو می بينم
متاسقانه بيشتر وقتها اولين کاری که می شه خاموش کردن زنگ خطره در حاليکه خطرهمچنان در حال حرکته . می دونم که گاهی ما آدما اونقدر توی بعضی مسايل غرق می شيم که ديگه فرصت نداريم که به دوروبرمون نگاه کنيم تا بفهميم کجا داريم می ريم. حرفهای توی نظرخواهی آيدا رو هم خوندم.
يکی اش سخت بدلم نشست. کاش اسم و يا آدرسی از خودش بجا گذاشته بود . درست همون حرفهايي رو زده بود که من می خواستم بگم (بجز داستان آدامش لاويز اش ) . راستی معنی ازدواج از زمانی که ما ازدواج کرديم تا حالا اينقدرعوض شده؟ معنی عشق هم همينطور؟
سوال آيدا بد جوری ذهن منو به خودش مشغول کرده . من هيچوقت يک زن نبودم ونمی تونم از ديدگاه اونا به مسئله نگاه کنم ولی از اگه بخواهم اين سوال رو برای مردا تغيير بدم اونوقت بايد اعتراف کنم که جواب ام زياد هم منفی نيست. چند سال پيش من ازدواج کردم با دختری که فکر می کردم عاشق اش هستم اما هرچی زمان گذشت فهميدم که اون احساس اوليه من دربرابر اين عشقی که حالا به اش دارم هيچی نيست. عشق من به اون روز بروز بيشتر شد و تا به حال روزی نبوده که از شدت اش کم بشه حتی وقتهايي که با هم اختلاف نظر داشتيم . ولی يک دفعه روزی آمد که احساس کردم که علاوه بر اون به شخص ديگه ای هم علاقه پيدا کردم . احساسی که قبلا توی قلب من نبود . برای خودم هم عجيب بود . اون فردی نبود که يک دفعه آمده باشه توی ذهن من . مدتها بود که اونجا بود. باور نمی کردم که اين احساس همون عشق باشه ولی همون نشونی ها رو داشت . وقتی که بود دوست داشتم فقط کنار من باشه و نه هيچکس ديگه ای وقتی هم پيش من نبود فکرم همه اش پيشش بود. درسته من دوباره عاشق شده بودم .
قبلا درباره اش نوشته ام . فقط همون رو اينجا می آرم . فکر کنم به اندازه کافی واضح باشه. درسته آيدا جان هر آدمی بارها می تونه عاشق بشه . همه چيز به نوع تلقی ما از عشق بستگی داره:
اين متن در تاريخ زير نوشته شده بود
Tuesday, March 12, 2002
سالها پيش انوقت ها که کمي بچه تر بودم بهترين دوراني که داشتم عيد بود و تعطيلات عيد. يادمه که بيشتر اون سالها دم دماي عيد که مي شد يک چيزي توي دلم خوشي رو مي آورد و سرزندگي. نمي دونستم چي بود ولي خيلي دنبالش گشتم حتي تو قصهء عمو نوروز. نمي دونستم اين حامل خوشي همون عمو نوروزيه که ننه سرما منتظر ديدنشه يا پرستو ها و چلچله ها اند. شايدم بنفشه ها و سنبل ها وشب بوهايي اند که بابا خريده بود يا داشت توي باغچه حياط مي کاشت. عطر اون گلها با عطر شيريني هاي خانگي مادر و مادر بزرگ چيزهايي نيست که از يادم بره. وقتي مادر سمنو مي پخت پدرم کمک اش مي کرد تا شيرهء گندم هاي سبز شده را بگيره. مادر بزرگم داشت داشت خمير کماج و شيريني ها رو درست مي کرد گاهي هم شعر سمنو پزي نسيم شمال رو برامون مي خوند "ننه جان من سمنو مي خواهم . يار شيرين دهنو مي خواهم...." من اون شيريني ها رو خيلي دوست داشتم. قطاب و نون برنجي و نون گردويي ها که گرم گرم مي خورديمشون . اما شادي و خوشحالي من علت ديگه اي داشت. يادمه بيشتر اون سالها عيد رو ميرفتيم شمال خونه مادر بزرگم يک جايي اطراف لاهيجان. چقدر خوشحال مي شد اون پيرزن. يادمه يک شب .شب چهارشنبه سوري رسيديم اونجا همون ديروقت شب برامون آتيش درست کرد تا از روش بپريم. آخه آخر سال بدون چارشنبه سوري شگون نداشت. سرخي و گرمي شعله هاي آتيش آن شب با مزه پلويي که فردا برامون روي هيزم مي پخت يادم نميره. اما اونها هم همهء اون چيزي نبود که براش خوشحالي مي کرديم. حتي هم بازي شدن با پسر عمه ها و دختر عمه ها اون موضوعي نبودکه دنبالش مي گشتم حتي همبازي شدن با اون دختر عمه اي که از همه به من نزديکتر بود همونکه هرسال عيد با هم بوديم همونکه هنوز گرمي دست هاشو يادمه وقتي با عصبانيت دست شو توي دستم گرفته بودم . همون شبي که دنبال بادکنکش دويده بود وسط خيابون . از دست اش عصباني بودم يادمه .اين رو خوب يادمه .اون موقع من هنوز شيش سالم نشده بود اما اون مدتي بود که پنج سالگي رو تموم کرده بود. قيافه متعجب اش يادمه همون چشم ها گرد بهت زده و همون دهن نيمه باز. اونها رو يادمه چون سالها دنبال اونها گشتم . سالها دنبال دختري مي گشتم که اون نشوني ها رو داشته باشه . . هيچوقت خوشحال تر از اون موقعي نبودم که اونها رو پيدا کردم . همون خوشحالي بود که سالها دنبالش مي گشتم. همون خوشحالي عيد. همون نويد آمدن بهار. همون عطر گلهاي بهاري. همون خوشحالي ديدن اولين شکوفه هاي درختهاي باغچه. اون نشوني ها , همون چشما وهمون دهن نشونيهاي دخترکوچولويي بود که هنوز چندماهي از به دنيا آمدنش نمي گذشت. همون دختر کوچولويي که صبح يک روز بهاري روي تخت کنار مادرش خوابيده بود . چشماش بسته بود ولي همون چشماي گرد رو برام تداعي مي کرد. دهنش باز بود و همون حالت رو داشت. مادرش هم همون نشوني ها رو داشت. چهره اش کمي تغيير کرده بود اما هنوزم نشوني هاي بچه گي شو به صورت داشت.اون هنوز براي من دختر عمه اي بود که از سالهاي قبل مي شناختم هرچند حالا آسايش زندگي ام بود و مادر دخترم بود . دختري که در وجودش معني بهار رو فهميدم ومعني آفرينش رو فهميدم . فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ
|
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:
ليلای ليلی در جواب
فالی که ديروز براش گرفته بودم برام
يادداشت دوستانه ای گذاشته و همينطور دو عضو جديد برای انجمن بابا های وبلاگ نويس
معرفی کرده : سياوش از
وبلاگ سانسور هرگز و ياشار از
مثلث جادويي. ليلا جان ممنونم از کمکت و اميدوارم که با کمک تو و اين دوستان و سايرين بلاخره انجمن ( يا به قول تو فراکسيون بابا های وبلاگ نويس ) ما پا بگيره هرچند که با وجود فراکسيون های قوی و متحد بانوان هميشه در اقليت خواهيم بود. در مورد ياشار هم بايد بگم ياشاربه عنوان يک نويسنده و شاعر و يک همکار قديمی در دوران خبرنگاری وبلاگستان و همينطور به عنوان پيشکسوت در گروه ما حتما جا خواهد داشت گرچه از بچه هاش تا حالا کمتر نوشته
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:
امروز يک مطلب جالب توی
وبلاگ انگليسی خانم نازيلا گودرزی ( که خيلی اتفاقی با وبلاگش آشنا شدم ) ديدم
درباره پنج اصل ساده برای شاد بودن :
1- قلب تون رو از دشمنی پاک کنيد
2- فکر تون رو از نگرانی پاک کنيد
3- ساده زندگی کنيد
4- بيشتر ببخشيد
5- و کمتر انتظار داشته باشيد
واقعا ساده است نه ؟
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:
امروز که سری به چندتا وبلاگ مورد علاقه ام می زدم ديدم که چند نفری دوباره رفتند مرخصی . گويا اين مرخصی رفتن برای وبلاگ نويس ها يک چيز ضروری شده . برای خود من که زياد هم بد نبود يک مدتی استراحت کردم و کلی مطلب جديد از اينجا و اونجا و بخصوص خاطراتی از استراليا گردی برای وبلاگم ذخيره کردم که اگه خدا بخواهد به زودی اينجا می نويسمشون ولی چيزی که امروز کمی من رو ناراحت کرد اين بود که ديدم آقای قاسمی وبلاگش رو با اين مطلب ترک کرده :
|
اينجا آرامگاه ابدي «الواح شيشه اي» است. تولد: 10 اوت 2001 وفات : 18 سپتامبر 2002 |
می دونم که قاسمی هم مثل همه ما بعد از مدتی استراحت و دوپينگ روحی برخواهد گشت. تازه يادم آمد که اين اولين باری هم نيست که قاسمي ما رو ترک می کنه (هر چند که دفعات پيش حداقل دليل اش رو می دونستيم )و اميدوارم که هرچه زودتر اين دوست عزيز رو دوباره اينجا ببينيم .
اين متن را بعد از اولين باری که آقای قاسمی ما رو ترک کرد نوشته بودم که خوشبختانه آقای قاسمی دعوت من رو رد نکرد و فردای اون روز به جمع وبلاگ نويس ها برگشت
7/10/2002 1:17:59 AM
ميتوان بسيار گفت و هيچ چيز را بيان نكرد. ميتوان يكسره سخن گفت براي آنكه چيزي را پنهان كرد و ميتوان سكوت كردبراي آنكه چيزي را افشاء كرد. اينها حرف هاي من نيست . اينها گفته هاي استادي است كه علمش فقط در جزوه و دفترش نيست. اينها نواي سه تار موسيقي داني است كه ميداند اين صدا نيست كه موسيقي را به وجود مي آورد.اينها ساخته هاي دست معماري است كه مي داند صدا ابزاري است براي آفريدن سكوت و شكل دادن به آن.اينها نوشته هاي قلم نويسندهاي ست كه مي داند از مجموعه صداهاي تشكيل دهنده يك پاراگراف چه تعدادش جمله اول را تشكيل ميدهد و چه تعداد جمله دوم و به طور كلي چه تعداد جمله در اين پاراگراف قابل تشخيص است.اينها آرايش صحنه نمايشنامه نويسي است كه ميداند هر صحنه درست مثل جمله يك گفتار به اجزا، كوچكتري قابل تقسيم است.تشخيص اين اجزاء به برداشت شخصي او بستگي دارد وملاك درستي و زيبايي اين تشخيص هم چيزي جز سليقه شخصي نسيت. اما اعمال برداشت او از اجزاء جز به كمك سكوت امكان پذير نيست.اينها نواي ساز نوازنده اي است كه سازاش حرف ميزند.اينها حرفهاي صاحب الواح شيشه اي است. اينها نوشته هاي رضا قاسمي است رضاقاسمي كسي است كه ميداند چگونه بايد قصري از سكوت ساخت.
من رضا قاسمي را نميشناختم. من او را از روزنوشتههايش شناختم. من و رضا قاسمي هم سن و سال نبوديم. من و رضا قاسمي همكار هم نبوديم. من و رضا قاسمي شايد هم مسلك هم نبوديم.اما من و رضا قاسمي هم زبان بوديم چون حرفهايش را مي فهميدم.وقتي قاسمي گفت كه مي رود دل من هم گرفت. وقتي كه شما ها از رفتنش نوشتيد و از او خواستيد كه برگردد من هم به برگشتنش اميدوار شدم . اما برنگشت. دلم ميخواست من هم بنويسم اما نگران بودم نكند حرف من را هم نپذيرد.چون ميدانستم او كسي است كه ميداند زبان گاهي عامل سوءتفاهم و وسيلهاي براي عدم ارتباط است.و در اين نوع كاربرد وارونه از زبان سكوت هايي هست قويتر از ما و بيرون از اراده ما ,سكوت هايي گويا و افشاگر كه هيچ كلامي قدرت برابري با آن را ندارد.دلم ميخواست به يادش بياورم كه صدا از جايي آغاز ميشودكه سكوت به پايان ميرسد.
و بگويم كه سكوت بيوقفه هم قابل شنيدن نيست.چون چيزي كه , در تقابل با آن, وجودش را محسوس كند وجود ندارد .دلم ميخواست از او بپرسم كه درازاي يك سكوت چقدر بايد باشد؟ يك ضرب ؟ دو ضرب ؟ يك ميزان؟ چقدر؟
رضا قاسمي بعضي ها را در بين ما دوست داشت.از بين آنها بعضي ها را بيشتر دوست داشت.اما به يك نفر پدرانه محبت ميكرد.مي دانم كه او هم دوستش داشت و از رفتنش غمگين شد.ايكاش ندا خانم يكبار ديگر هم از او ميخواست كه برگردد اين بار از طرف همگي ما. ممنونم.
|
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:
انجمن باباهای وبلاگ نويس ؟؟!!
امروز توی
اخبارکانال دو وبلاگستان خوندم که
جناب سينا مطلبی صاحب وبلاگ
وبگرد هم پدر شده و عکس ها و توضيحات مربوطه رو هم توی وبلاگ اختصاصی
مادر(خانم فرناز قاضيزاده ) و پسرديدم. ماشاالله چه پسر نازی . اسمش رو هم مانی گذاشتند انشالله که صاحب نام باشه. خوب حالا که جمعيت بابا های وبلاگ نويس ( يا به قولی وبگرد )به سه نفر (
من و
بابای ژينا و
سينا خان ) رسيد بد نيست ايده تشکيل
انجمن بابا های و بلاگ نويس رو دوباره مطرح کنم .
يک يادداشت برای سينا خان فرستادم به بابای ژينا هم الان ايميل می زنم ديگه بقيه اش با خودشون. راستي چی می شه اگه اين انجمن راه بيفته
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:
سلام دوستان
مثل اينکه اين تعطيلات وبلاگی من زيادی طولانی شده و کم کم داره سر و صدای بعضی از
دوست های
خوبم رو هم رو در می آره . دوستای خوب ديگه ای هم با ايميل و مطالبی که گهگاه
اينجا و
اونجا می نوشتند من رو تشويق به نوشتن می کردند. اعتراف می کنم که در اين مدت هيچوقت به معنی واقعی کلمه از وبلاگستان دور نبودم چه زمانهايي که بعضی از وبلاگها ( يي رو که برای خودم انتخاب کرده بودم ) می خوندم يا با ايميل يا گذاشتن پيغام با بعضی از اون دوستان تماس می گرفتم يا زمانهايي که مطالبی رو يک گوشه ای محرمانه از ماجراهای خودم و نيلوفر می نوشتم. توی اين مدت چندين باری وسوسه شدم که نوشتن توی صفحه بابا و دخترش رو از سر بگيرم ولی وقتی که چند جمله ای می نوشتم نا خودآگاه باور می کردم که هنوز هم برای برگشتن آماده نشدم. (اين پايين يکی از اون متن های نيمه تموم رو می بينيد).در اين مدت بارها منتظر روزی بودم که آمار بازديد کنندگان اين صفحه به صفر برسه تا اون رو به کلی پاک کنم ولی هميشه بودند دوستان قديمی و يا جديدی که به اينجا می آمدند ومن شرمنده اونها می شدم که مطلب نويي در اينجا نمی ديدند. به هر حال امروز مرخصی ای که صد و شونزده روز پيش به خودم دادم تموم شد( هرچند که اول قرار بود فقط چهل روز باشه ) و تصميم دارم که از اين به بعد هر از چند گاهی مطالبی رو اينجا بنويسم هدفم
درست مثل روز اولی که اين وبلاگ رو ايجاد کردم نوشتن حرفهای خودم و ماجراهای بزرگ شدن دخترک دوساله و چند ماهه ام شايد يک روزی بدردش بخوره. وبلاگ نويسي تا حالا برای من خاطرات تلخ و شيرينی رو در بر داشته ولی از همه مهمتر دوستانی رو به من داده که هرچند تا به حال از نزديک نديدمشون ولی احساس می کنم سالها ست که با هاشون دوستم و دوستشون دارم و همينطور چيزهای زيادی رو ازشون ياد گرفتم و بلاخره اينکه بودن در جمع شون به من اميدواری و سرزندگی رو می ده.
پس دوستان من از همه شما{
مريم آسمان آبی -
يک تيکه ابر کوچولو -
سحر خانم وبلاگ پرواز-
بهرام وبلاگ لامپ-
عباس شهرياری کاريکاتوريست و شاداماد-
مامان خانومی مهربان -
بابای ژينای عزيز -
سعيد کوچه رند -
سالک صاحب کشکول-
آيدا وبلاگ ورود ممنوع -
کولی و فروغ صاحب صد ملک دل - -
زهرا -
پرشين وبلاگ صاحب وبلاگ عمومی و نت پد ايرانی -
گاو وگلدون عزيز-
عليداد يه گاز سيب سرخ -
مهدی از ملکوت آسمان و همه دوستان خوب ديگه ... } ممنونم و بايد بگم
دوباره سلام .!
اين هم بازنويسي اولين يادداشت اين وبلاگ
Saturday, December 08, 2001
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:
اين متن نا تمام در تاريخ زير نوشته شده بود
7/10/2002 1:17:59 AM
اين نوشته برای شما نوشته نشده لطفا آنرا نخوانيد
بلاخره اين مرخصی چهل و چند روزه من هم تمام شد و مجبور شدم بازهم برگردم سر وقت اين سرزمين وبلاگستان. اعتراف می کنم که برخلاف اولين باری که پا به اين سرزمين مجازی گذاشتم زياد به باقی موندن در اينجا اميدوار نيستم. احساس می کنم اين سرزمين ديگه سرزمين آرزوهای من نيست . ديگه يک وبلاگ يک دفترچه خاطرات شخصی نيست که ما رو با خاطرات شيرين و تلخ روزمره همديگه آشنا کنه. وبلاگها شده اند صفحات رنگارنگ و قشنگی که هر بيننده ای رو در اولين نگاه مجذوب خودشون می کنه . اينجا ديگه نويسنده به فکر نوشتن برای خودش نيست. اينجا ديگه مردم برای بيشتر خواننده داشتن می نويسند. حتی ديگه از خوانندها بابت نوشته های توی دفترچه خاطرات شخصی خودمون نظرخواهی می کنيم. هرچند که اين هم مثل لينک ارسال نظرات يک ژست متمدنانه است و معمولا هيچ معنی نداره جز اينکه لطفا از من تعريف کنيد ...
|
|
Ù
Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد: