بابا و دخترش

بابا و دختراش

Sunday, September 22, 2002

امروز گاو و گلدون عزيز نوشته ای نوشته بود که اينجوری شروع می شد : <يک نفر خانمی را برای مدت کوتاهی استخدام می کند.... ...گاهی به تفاوتهای بين يک گاو و يک مرد می انديشم> وقتی اين نوشته رو کنار حرفهای چند روز قبل آيدا می گذارم <راستی اگه زنی ازدواج کنه ، ديگه حق نداره عاشق بشه ؟> . فقط و فقط يک زنگ خطر رو می بينم
متاسقانه بيشتر وقتها اولين کاری که می شه خاموش کردن زنگ خطره در حاليکه خطرهمچنان در حال حرکته . می دونم که گاهی ما آدما اونقدر توی بعضی مسايل غرق می شيم که ديگه فرصت نداريم که به دوروبرمون نگاه کنيم تا بفهميم کجا داريم می ريم. حرفهای توی نظرخواهی آيدا رو هم خوندم. يکی اش سخت بدلم نشست. کاش اسم و يا آدرسی از خودش بجا گذاشته بود . درست همون حرفهايي رو زده بود که من می خواستم بگم (بجز داستان آدامش لاويز اش ) . راستی معنی ازدواج از زمانی که ما ازدواج کرديم تا حالا اينقدرعوض شده؟ معنی عشق هم همينطور؟
سوال آيدا بد جوری ذهن منو به خودش مشغول کرده . من هيچوقت يک زن نبودم ونمی تونم از ديدگاه اونا به مسئله نگاه کنم ولی از اگه بخواهم اين سوال رو برای مردا تغيير بدم اونوقت بايد اعتراف کنم که جواب ام زياد هم منفی نيست. چند سال پيش من ازدواج کردم با دختری که فکر می کردم عاشق اش هستم اما هرچی زمان گذشت فهميدم که اون احساس اوليه من دربرابر اين عشقی که حالا به اش دارم هيچی نيست. عشق من به اون روز بروز بيشتر شد و تا به حال روزی نبوده که از شدت اش کم بشه حتی وقتهايي که با هم اختلاف نظر داشتيم . ولی يک دفعه روزی آمد که احساس کردم که علاوه بر اون به شخص ديگه ای هم علاقه پيدا کردم . احساسی که قبلا توی قلب من نبود . برای خودم هم عجيب بود . اون فردی نبود که يک دفعه آمده باشه توی ذهن من . مدتها بود که اونجا بود. باور نمی کردم که اين احساس همون عشق باشه ولی همون نشونی ها رو داشت . وقتی که بود دوست داشتم فقط کنار من باشه و نه هيچکس ديگه ای وقتی هم پيش من نبود فکرم همه اش پيشش بود. درسته من دوباره عاشق شده بودم . قبلا درباره اش نوشته ام . فقط همون رو اينجا می آرم . فکر کنم به اندازه کافی واضح باشه. درسته آيدا جان هر آدمی بارها می تونه عاشق بشه . همه چيز به نوع تلقی ما از عشق بستگی داره:



اين متن در تاريخ زير نوشته شده بود

Tuesday, March 12, 2002




سالها پيش انوقت ها که کمي بچه تر بودم بهترين دوراني که داشتم عيد بود و تعطيلات عيد. يادمه که بيشتر اون سالها دم دماي عيد که مي شد يک چيزي توي دلم خوشي رو مي آورد و سرزندگي. نمي دونستم چي بود ولي خيلي دنبالش گشتم حتي تو قصهء عمو نوروز. نمي دونستم اين حامل خوشي همون عمو نوروزيه که ننه سرما منتظر ديدنشه يا پرستو ها و چلچله ها اند. شايدم بنفشه ها و سنبل ها وشب بوهايي اند که بابا خريده بود يا داشت توي باغچه حياط مي کاشت. عطر اون گلها با عطر شيريني هاي خانگي مادر و مادر بزرگ چيزهايي نيست که از يادم بره. وقتي مادر سمنو مي پخت پدرم کمک اش مي کرد تا شيرهء گندم هاي سبز شده را بگيره. مادر بزرگم داشت داشت خمير کماج و شيريني ها رو درست مي کرد گاهي هم شعر سمنو پزي نسيم شمال رو برامون مي خوند "ننه جان من سمنو مي خواهم . يار شيرين دهنو مي خواهم...." من اون شيريني ها رو خيلي دوست داشتم. قطاب و نون برنجي و نون گردويي ها که گرم گرم مي خورديمشون . اما شادي و خوشحالي من علت ديگه اي داشت. يادمه بيشتر اون سالها عيد رو ميرفتيم شمال خونه مادر بزرگم يک جايي اطراف لاهيجان. چقدر خوشحال مي شد اون پيرزن. يادمه يک شب .شب چهارشنبه سوري رسيديم اونجا همون ديروقت شب برامون آتيش درست کرد تا از روش بپريم. آخه آخر سال بدون چارشنبه سوري شگون نداشت. سرخي و گرمي شعله هاي آتيش آن شب با مزه پلويي که فردا برامون روي هيزم مي پخت يادم نميره. اما اونها هم همهء اون چيزي نبود که براش خوشحالي مي کرديم. حتي هم بازي شدن با پسر عمه ها و دختر عمه ها اون موضوعي نبودکه دنبالش مي گشتم حتي همبازي شدن با اون دختر عمه اي که از همه به من نزديکتر بود همونکه هرسال عيد با هم بوديم همونکه هنوز گرمي دست هاشو يادمه وقتي با عصبانيت دست شو توي دستم گرفته بودم . همون شبي که دنبال بادکنکش دويده بود وسط خيابون . از دست اش عصباني بودم يادمه .اين رو خوب يادمه .اون موقع من هنوز شيش سالم نشده بود اما اون مدتي بود که پنج سالگي رو تموم کرده بود. قيافه متعجب اش يادمه همون چشم ها گرد بهت زده و همون دهن نيمه باز. اونها رو يادمه چون سالها دنبال اونها گشتم . سالها دنبال دختري مي گشتم که اون نشوني ها رو داشته باشه . . هيچوقت خوشحال تر از اون موقعي نبودم که اونها رو پيدا کردم . همون خوشحالي بود که سالها دنبالش مي گشتم. همون خوشحالي عيد. همون نويد آمدن بهار. همون عطر گلهاي بهاري. همون خوشحالي ديدن اولين شکوفه هاي درختهاي باغچه. اون نشوني ها , همون چشما وهمون دهن نشونيهاي دخترکوچولويي بود که هنوز چندماهي از به دنيا آمدنش نمي گذشت. همون دختر کوچولويي که صبح يک روز بهاري روي تخت کنار مادرش خوابيده بود . چشماش بسته بود ولي همون چشماي گرد رو برام تداعي مي کرد. دهنش باز بود و همون حالت رو داشت. مادرش هم همون نشوني ها رو داشت. چهره اش کمي تغيير کرده بود اما هنوزم نشوني هاي بچه گي شو به صورت داشت.اون هنوز براي من دختر عمه اي بود که از سالهاي قبل مي شناختم هرچند حالا آسايش زندگي ام بود و مادر دخترم بود . دختري که در وجودش معني بهار رو فهميدم ومعني آفرينش رو فهميدم . فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ



0 Comments:

Post a Comment

<< Home

| مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin


My blog is worth $11,855.34.
How much is your blog worth?