امروز که سری به چندتا وبلاگ مورد علاقه ام می زدم ديدم که چند نفری دوباره رفتند مرخصی . گويا اين مرخصی رفتن برای وبلاگ نويس ها يک چيز ضروری شده . برای خود من که زياد هم بد نبود يک مدتی استراحت کردم و کلی مطلب جديد از اينجا و اونجا و بخصوص خاطراتی از استراليا گردی برای وبلاگم ذخيره کردم که اگه خدا بخواهد به زودی اينجا می نويسمشون ولی چيزی که امروز کمی من رو ناراحت کرد اين بود که ديدم آقای قاسمی وبلاگش رو با اين مطلب ترک کرده :
|
اينجا آرامگاه ابدي «الواح شيشه اي» است. تولد: 10 اوت 2001 وفات : 18 سپتامبر 2002
|
می دونم که قاسمی هم مثل همه ما بعد از مدتی استراحت و دوپينگ روحی برخواهد گشت. تازه يادم آمد که اين اولين باری هم نيست که قاسمي ما رو ترک می کنه (هر چند که دفعات پيش حداقل دليل اش رو می دونستيم )و اميدوارم که هرچه زودتر اين دوست عزيز رو دوباره اينجا ببينيم .
اين متن را بعد از اولين باری که آقای قاسمی ما رو ترک کرد نوشته بودم که خوشبختانه آقای قاسمی دعوت من رو رد نکرد و فردای اون روز به جمع وبلاگ نويس ها برگشت
7/10/2002 1:17:59 AM
ميتوان بسيار گفت و هيچ چيز را بيان نكرد. ميتوان يكسره سخن گفت براي آنكه چيزي را پنهان كرد و ميتوان سكوت كردبراي آنكه چيزي را افشاء كرد. اينها حرف هاي من نيست . اينها گفته هاي استادي است كه علمش فقط در جزوه و دفترش نيست. اينها نواي سه تار موسيقي داني است كه ميداند اين صدا نيست كه موسيقي را به وجود مي آورد.اينها ساخته هاي دست معماري است كه مي داند صدا ابزاري است براي آفريدن سكوت و شكل دادن به آن.اينها نوشته هاي قلم نويسندهاي ست كه مي داند از مجموعه صداهاي تشكيل دهنده يك پاراگراف چه تعدادش جمله اول را تشكيل ميدهد و چه تعداد جمله دوم و به طور كلي چه تعداد جمله در اين پاراگراف قابل تشخيص است.اينها آرايش صحنه نمايشنامه نويسي است كه ميداند هر صحنه درست مثل جمله يك گفتار به اجزا، كوچكتري قابل تقسيم است.تشخيص اين اجزاء به برداشت شخصي او بستگي دارد وملاك درستي و زيبايي اين تشخيص هم چيزي جز سليقه شخصي نسيت. اما اعمال برداشت او از اجزاء جز به كمك سكوت امكان پذير نيست.اينها نواي ساز نوازنده اي است كه سازاش حرف ميزند.اينها حرفهاي صاحب الواح شيشه اي است. اينها نوشته هاي رضا قاسمي است رضاقاسمي كسي است كه ميداند چگونه بايد قصري از سكوت ساخت. من رضا قاسمي را نميشناختم. من او را از روزنوشتههايش شناختم. من و رضا قاسمي هم سن و سال نبوديم. من و رضا قاسمي همكار هم نبوديم. من و رضا قاسمي شايد هم مسلك هم نبوديم.اما من و رضا قاسمي هم زبان بوديم چون حرفهايش را مي فهميدم.وقتي قاسمي گفت كه مي رود دل من هم گرفت. وقتي كه شما ها از رفتنش نوشتيد و از او خواستيد كه برگردد من هم به برگشتنش اميدوار شدم . اما برنگشت. دلم ميخواست من هم بنويسم اما نگران بودم نكند حرف من را هم نپذيرد.چون ميدانستم او كسي است كه ميداند زبان گاهي عامل سوءتفاهم و وسيلهاي براي عدم ارتباط است.و در اين نوع كاربرد وارونه از زبان سكوت هايي هست قويتر از ما و بيرون از اراده ما ,سكوت هايي گويا و افشاگر كه هيچ كلامي قدرت برابري با آن را ندارد.دلم ميخواست به يادش بياورم كه صدا از جايي آغاز ميشودكه سكوت به پايان ميرسد. و بگويم كه سكوت بيوقفه هم قابل شنيدن نيست.چون چيزي كه , در تقابل با آن, وجودش را محسوس كند وجود ندارد .دلم ميخواست از او بپرسم كه درازاي يك سكوت چقدر بايد باشد؟ يك ضرب ؟ دو ضرب ؟ يك ميزان؟ چقدر؟ رضا قاسمي بعضي ها را در بين ما دوست داشت.از بين آنها بعضي ها را بيشتر دوست داشت.اما به يك نفر پدرانه محبت ميكرد.مي دانم كه او هم دوستش داشت و از رفتنش غمگين شد.ايكاش ندا خانم يكبار ديگر هم از او ميخواست كه برگردد اين بار از طرف همگي ما. ممنونم. |
0 Comments:
Post a Comment
<< Home