يک چند روزی بود که نمی تونستم بنويسم . نه اينکه دستم شکسته بود و نه اينکه خيال کنيد حرفی برای گفتن نبود . نه از نوشتن پشيمون بودم و نه رغبتی به نوشتن داشتم . يک جور احساس خاص گناه بود. فکر کنم کمی خسته بودم. چند بار آمدم مطلبی رو شروع کنم ولی بدون نوشتن يک کلمه رهاش کردم الان هم 4 -5 تا موضوع تو فکرم که می خوام راجع به شون بنويسم ولی نه امروز شايد وقتی ديگر...
توی اين مدت چند بار امدم با خوندن نوشته های دوستام نيرو بگيرم اما ديدم که بعضی از اونها هم همين مشکل رو دارند ترجيح دادم تا يک چند وقتی ننويسم مبادا ويروس افسردگی رو به شما هم منتقل کنم چون افسرده دل افسرده کند انجمنی را
تا اينکه پريروز بين کارهام پاشدم جايي برم که ديدم آسمون بارونی بارونی شده سفيد سفيد خيلی تعجب کردم آخه يک ربع پيشش خبری نبود . يادم آمد ( که شبی با هم ازين کوچه گذشتيم؟!) که قبلا هم عين همين مسئله برام پيش آمد و چشم انداز قشنگ شهر زير اون بارون زيبا همه غم و غصه ها رو از دلم شست . انرژی تموم شده ام را به من برگردوند. دلم رو زنده کرد انگار همهء دونه های بارون ربع ساعته برای سبز کردن بذر اميد توی دل من فرستاده شده بودند
ِيِادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگل های گيلان
...................
اين بود که رفتم سراغ مطلبی که قبلا دراين باره نوشته بودم . مدتی بود که عکس های اون ديگه ديده نمی شد . دوباره اونها رو پيدا کردم و يک ميزبان عکس جديد براش پيدا کردم و اون مطلب رو دوباره گذاشتم اينجا تا شما هم اگه خواستيد اونها رو ببينيد .نمی دونم تاثيرانرژی اون دونه های بارون و همينطور ايميل های پر از مهر و دوستي دوست هام و ياد داشت های تشويق گر اونها تا کی توی دل من باقی می مونه ولی اين رو می دونم که اميد به زندگی , گياهی نيست که به سادگی از دل کسی ريشه کن بشه بخصوص کسی که دوست هايي خوب داره و به دوستي شون افتخار مي کنه و خدا رو از اين بابت شاکر است.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home