بلاخره اين مطلب هم تکميل شد.
بابا و دخترش
بابا و دختراش
Wednesday, January 30, 2002
| Ù Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد: | Ù Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد: | Ù Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:اين همفري هم خيلي با مزه است. روز شنبه آمده بود توي پارك شهر و برنامه داشت. همه بچه ها هم دورش جمع شده بودند . هر كاري كه ميخواست برايش ميكردند بدون اينكه يك كلمه حرف بزند! همفري حرف نمي زند پانتوميم هم بازي نميكند اما مقصودش را بهتر از هر كس ديگري ميرساند البته يك همكار هم دارد كه كمكاش ميكند از موسيقي هم به درستي كمك ميگيرد. مطالبي را به بچه ها ياد ميدهد كه ياد دادنش با روش معمول ما خيلي سخت است شايد هم غيرممكن باشد . ما معمولا براي ياد دادن چيزي به كسي راحت ترين كار را ميكنيم يعني فقط از زبان مان استفاده ميكنيم و چيز هايي را به زبان ميآوريم كه شايد خود ما در انجام دادنش مشكل داريم اما طوري وانمود ميكنيم كه انگار هيچ وقت اشتباهي نكرديم ساده بگويم دروغ ميگوييم و در همان حال از ديگران ميخواهيم كه دروغ نگويند . اما راز محبوبيت همفري در اين است كه سعي ميكند يك موجود استثنايي باشد ولي از راه درستش. همفري يك خرس واقعي نيست( اين را حتي بچه ها هم مي دانند) هيچوقت هم ادعا نميكند كه يك خرس واقعياست. همفري يك هنرپيشه است که نقش اَش را ماهرانه اجرا ميكنند سعي نمي کند کسي را گول بزند موجودي است درحد ادراک مخاطبانش و نزديک به آنها . ماجراهايش جالب است و جذاب و البته آموزنده. تا به حال فکر نکرده بودم که اگر روزی همفری بيايد و بگويد باور کن من يک خرس واقعي ام چه عکس العملی نشان مي دادم. شايد دفعه اول به شوخي اش مي خنديدم. اما دفعه بعد مطمئن مي شدم که يا مست کرده يا فکر مي کند من احمق هستم. اما دفعه سوم ديگر تبديل مي شد به يکي از همان اشباحي که بچه ها شبها در تاريکي مي بينند.
نمي دانم چرا بعضي ها دربين ما که اتفاقا هنرپيشه هاي خوبي هم هستند اصرار دارند جزو اشباح باشند (اگر وبلاگي به اين نام وجود دارد از صاحب اش معذرت مي خواهم مقصود من مسلما ايشان نيست) فرقي نميکند شبح خوبي باشي يا بد .هرکدام که باشي زحمت هايت را بهدر داده اي کافي است کسي بفهمد که موجودي خيالي بيش نيستي آنوقت تمام حرفهايت از بين مي رود درست مثل خانه اي که در زمين سست ساخته شده باشد . پس بياييد شبح نباشيم . اما اگر دوست داريد شبح بمانيد يادتان نرود که مهلت اشباح فقط تا صبح است . آيا صبح نزديک نيست؟
Friday, January 25, 2002
چند روزي شده که از تقويمم عقب افتادم شايد هم کارها از تقويم جلو زده باشند- به نظرم نسبيت انشتين زمان را هم شامل مي شود-به هر حال من که هنوز دارم کارهاي دوشنبه را انجام مي دهم اما تقويم جمعه را نشان مي دهد و تعطيلات آخر هفته هم نزديک است تازه اين دوشنبه هم روز استراليا ست و تعطيل است بايد دخترم را ببرم جشن و بازي ها را ببيند بخصوص که همفري قرار است بيايد . اين همه را نوشتم که بگويم اگر کم مي نويسم ولي تا کوچکترين فرصتي بدست بياورم مي آيم سراغ اِين باغچه وگل نوشته هاي زيبايتان را مي خوانم . ازهمه دوستان خوبي که در اين مدت احوالم را پرسيدند ممنونم به خصوص دوست خوبي که ايميلش من را وادار کرد اينها را بنويسم و قول ميدهم که خيلي زود- شايد فردا- برگردم و جبران مافات را بکنم بخصوص که حرفهاي زيادي براي گفتن دارم.
Wednesday, January 16, 2002
| Ù Ø·Ùب را ب٠باÙاترÛ٠بÙرستÛد:پا شدم که برم خونه که يک دفعه چشمم افتاد به پنجره محل کارمون! ديدم يک باروني مي باريد که نگو . همين يک ساعت پيش بيرون بودم هيچ خبري نبود حالا آسمون همچين سفيد شده انگار قرار يک سال بباره
خوب حالا حداقل بايد ساعتی صبر کنم تا از شدت اش کم بشه . منکه حال خيس شدن ندارم ! برم يک کمي کارهاي عقب مونده رو جابجا کنم. شما هم اگه خواستيد چشم انداز اين قسمت از شهر را که از اينجا ديده مي شه ببينيد اينها رو کليک کنيد: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
Monday, January 14, 2002
مقاله بسيار جالبي درباره شيروخورشيد براي همه كساني كه عاشق فرهنگ ايراني اند.
Saturday, January 12, 2002
ايزاك آسيموف يك مجموعه داستانهاي علمي تخيلي دارد كه معمولا دنبالهدار و در عين حال بسيار جالب اند در يكي از اين كتاب ها(خورشيد عريان) آسيموف داستان سيارهاي را تعريف ميكند به نام سولاريا كه سالها پيش توسط انسانهاي مهاجر كره زمين مسكوني شده است.برخلاف زمين كه از جمعيت اشباع شده و به ناچار مردم در زير زمين و در شهرهاي بزرگ زير زميني زندگي ميكنند جمعيت سولاريا تركيبي است از بيست هزار نفر انسان و دويست ميليون روبات ! و هر سولاريايي فرمانرواي يك ايالت بزرگ است و هزاران روبات دارد كه كارهايش را برايش انجام ميدهند .درحاليكه مردم زمين در اثر سالها زندگي در غارهاي زيرزميني به شدت از فضاي باز,آسمان آبي و خورشيد درخشان ميترسند حتي فكر كردن به آنها برايشان دلهرهآور است , سولاريايي ها يك ترس مطلق از تماس رودرو با يكديگر دارندو به جز زن و شوهرها كه بنابر اقتضاي قوانين و برنامه و شايد هم اندكي غريزه طبيعي هرچند وقت يكبار چنددقيقهاي با هم ملاقات دارند ساير سولارياييها هرگز در طول زندگيشان با هم ملاقات رودرو ندارندو حتي اين كلمه برايشان تهوعآور است! و در عوض از يك سيستم پيشرفته ويديوكنفرانس سهبعدي برخوردارند كه امكان ملاقات غيرفيزيكي را به آنها ميدهد.
آنچه كه سولارياي ابرقدرت فضايي را با زمين عقبمانده جهان سومي در اين داستان پيوند ميدهد قتل يكي از سولاريايي هاست در حاليكه هيچ كدام از سولاريايي ها قادر به اينكار نبودند (به جز يك استثنا يعني همان قاتل!)و همينطور هيچ رباتي به حكم قوانين سهگانه رباتي قابليت اينكار را ندارد. لذا سولاريايي ها كه دو قرن بود در سيارهشان هيچ جنايتي نداشتند ناچار شدند از طريق مراجع ديپلماتيك دست به دامن زمينيياني شوند كه هر روز در ميانشان صدها جنايت اتفاق ميافتد. فرصتي كه براي اوليا امور در زمين بسيار مغتنم است نه فقط براي اجراي عدالت بلكه براي تجزيه وتحليل سيستم پيچيده سولاريا!
زمينيان ميدانند كه نقاط قوت سولاريا جمعيت كم -ربات هاي زياد وطول عمر طولاني آنها ست و تنها سوال و به نوعي ماموريت محرمانه قهرمان داستان پيدا كردن جواب اين سوال است كه نقاط ضعف سولاريا كدام است ؟
سوالي كه خواننده را تا آخرين صفحات كتاب با خود ميكشد. آسيموف بر عكس بيشتر داستانسرايان اصراري ندارد كه جواب اين سوال را براي خواننده فاش كند بلكه روند داستان خواننده را به اين جواب مي رساند .جوابي كه وقتي از قول قهرمان قصه بازگو ميشود ديگر يك قضيه اثبات شده است .بلي نقاط ضعف سولاريا فقط جمعيت كم - ربات هاي زياد و طول عمر طولاني انها ست.
Monday, January 07, 2002
بارها با خودم فكر كردم كه چه خصلتي در جمع ما ايراني هاست كه ما را از ديگران متمايز كرده؟ چطور است كه اگر حتي يك ايراني در يك جمع 100 نفري باشد ما با همان اولين نگاه به ذهنمان ميافتد انگار اين آقا ايراني است. هميشه به اين نتيجه رسيدهام كه ما ايراني ها در درون خودمان يك ايرانيياب داريم كافي است از كنار يك هموطن رد بشويم تا آژير ايرانيياب ما در بيايد. يكي از اين خارجي ها گفته بود اگر در يك گروهي يك ايراني باشد خيلي زود خودش را نشان ميدهد و پيشرفت ميكند تا رييس گروه شود و تازه گروهش هم يك سر و گردن از بقيه بالاتر است. اما خدانكند سروكله يك ايراني ديگر هم در آن گروه پيداشود ! گروه از هم ميپاشد و تكه تكه ميشود انگار نه انگار كه روزي همچين گروهي وجود داشته ! بله اين ايرانيياب ما يك قطبنماي ساده بيش نيست از آنجايي كه اكثريت ما خودمان را قطب خوبيها و كمال انسانيت ميدانيم كافي است يكي از اين قطب هاي همنام از كنار ما رد شود تا به فوريت برآشوبيم!. اشتباه نشود اينها را ننوشتم تا دوباره دلهايي را برنجانم تا دوباره يك هفته بروم خودم را با باغچه مشغول كنم. ايران كشور من است و ايراني بودن افتخار من است ايرانيان زيادي در سراسر دنيا افتخارات جامعه بشري بوده و هستند و خواهند بود . اشاره من فقط به عدهاي است كه مانند من وبقيه ناصحان بيحافظه همه را نصيحت ميكنند الا خودشان اعتراف ميكنم كه در بيان مطلب هفته قبل در جاهايي به مهر سخن نگفتم و با ديگران با محبت رفتار نكردم .
اما اين عيب من بود و نه ايراد موضوع! هنوز هم بر سرهمه آن حرفهايم هستم كه اگر خلاصه كنم يك جمله بيشتر نيست
دوستان عزيزي لطف كردند نظراتشان را در اين باره صريح يا با اشاره گفتند و يا با ايميل به من يا به گروه فرستادند. دوستان ديگري هم همه اين مطالب را خواندند-گردآوري كردند - تجزيه و تحليل كردندو من را تشويق يا توبيخ كردند.از همه شان متشكرم واز دوستيشان مسرورم اما من قصد ندارم براي ديگران نتيجهگيري كنم . همه ميتوانند به راحتي مطالب را بخوانند و نتيجهگيري كنند . نكته هايي از اين بحث يادگرفتم كه شايد بعدها با شما درميان بگذارم. اما يك نكته هست كه بايد اينجا بيانش كنم. دوست عزيزي در وبلاگاش اينطور آورده
در نظر من تو به مانند آن خاتون هستي که ديد کنيزش با خر او عشق بازی ميکند و کنيز را دو در کرد تا خود نيز بتواند از آن خر بهره مند شود کنيز رفت و خاتون بيخبر از اين که کدويي نيز در کار است به سراغ خر رفت و مــــــــــــــرد در واقع ... جر خورد .........دوست من آن کدو را هم ببين
باتمام احترامي كه براي اين دوست قايل ام ولي با نظرشان مخالفم . تفاوتي است بين خاتون اين قصه و من.دوست عزيز, من دوستانه از همه خواستم كه از دشنام و دروغ دوري كنند در حاليكه خاتون محو جمالي شد و خود را به او نزديك كرد. فرق است بين كسي كه از ماري خوش خط و خال ميگريزد و آنكه گول رنگ و آب او را ميخورد و به او نزديك ميشود. اگر از مار دوري كنيد نميميريد شايد به ترسويي متهم شويد و لي آسيبي نميبينيد . برعكس كسي كه عاشق جمال مار ميشود و يا زيبايي را در دشنامگويي مييابد در معرض خطر است. بنابراين عتاب مولانا در اين شعر با كساني است كه عاشق ظاهر يك كلمه- يك موضوع- يك مار- ميشوند و بدون آنكه از حقيقت ان سردربياورند به آن نزديك ميشوند
اما نكته ديگر كه نكته اصلي مولوي در اين شعر است جاي ديگري است. نكته در تفاوت رفتار كنيزك و خاتون است . كنيزك كه خطاكاري حرفهاي است جان به سلامت ميبرد ولي خاتون كه تازه كار است جان بر سر اينكار ميكند. ميدانيد چرا؟
كنيزك ظرفيت خطاكاري خود را ميدانست و به شدت مراقب بود كه حساب از دستاش در نرود ولي خاتون تازهكار نميدانست كه براي خطاكاري هم ظرفيتي وجود دارد و هر خطاكاري بايد حد خود را بشناسدوگرنه هلاك ميشود اين تمام چيزي است كه فرياد مولانا را بلند كرده است.
مولوي جاي ديگري هم فرياد ميزند و آن وقتي است كه ميگويد:
اين همان چيزي است كه ما ايراني ها را از درك واقعيت همديگر عاجز ساخته.
پيروز باشيدو سربلند
My blog is worth $11,855.34.
How much is your blog worth?