امروز يکشنبه است و اينجا تقريبا تعطيله و من يک کمی بيشتر وبلاگ خوندم و نوشتم و همينطور تونستم جواب چندتا از ايميل های محبت آميزی رو که برام آمده بود بنويسم.از همه اون دوستان خوب متشکرم. من هم روز پدر و تولد حضرت علی رو به همه بخصوص پدران وبلاگ نويس ( چه عضو انجمن بابا های وبلاگ نويس باشند يا نباشند ) تبريک می گم. امروز قشنگترين مطلبی که درباره حضرت امير توی يک وبلاگ ديدم اين بود
A man hypocritically started praising Imam Ali, though he had no faith in him and Imam Ali hearing these praises from him said "I am less than what you tell about me but more than what you think about me".
از بابت روز پدر چند تا يي هديه از دخترم و مادرش و البته دخترهای مجازيم اينجا توی وبلاگستان گرفتم که بسيار خوشحال کننده بود من که هميشه از کادو
گرفتن خوشحال می شم ! شما هم همينطور ؟ يک موضوع خوشحال کننده ديگه هم که امروز اتفاق افتاد که ممکنه فقط برای يک پدر جالب باشه ولی خوب اينجا هم وبلاگ بابا و دخترشه مگه نه ؟
تازگی ها نيلوفر خيلی کم توی خونه بند می شه و مجبوريم دائما ببريمش پارک يا پيش بقيه دوستاش برای بازی . توی استراليا يک مقطعی از تحصيلات بچه ها که تقريبا معادل کودکستان خودمون هست وجود داره ولی فقط بچه های سه سال به بالا رو قبول می کنند و نيلوفر فعلا بايد کمی صبر کنه. اما از اين نظر که دوستان هم سن وسال خودش در نزديک ما زياد هستند فعلا مشکلی نداره و البته خونه خود ما هم ديگه دست کمی از کودکستان نداره چون عروسک ها و اسباب بازيهای خانم ديگه جايي برای کتابهای من نگذاشته و من خيلی وقثه که ديگه کتابهامو نمی تونم خونه ببرم.اما يکی ديگه از تفريحات جناب نيلوفر خانم رفتن به خريد توی شاپينگ سنتر ها ست که از شانس ما يک شاپينگ بزرگ درست کنار خونه ما هست و بنا براين هر روز ايشون بايد يک سری به اونجا بزنند و جالبه که با وجود اينکه هنوز جملات زيادی رو به خوبی نمی گه اما جمله "بريم کولز" و رو خوب و راحت و کاملا واضح می گه اونقدر واضح که بعضی صبح ها نيم ساعت تا سه ربع از وقت من بابت عوارض اون می گذرد! توی فروشگاه هم همه حرکاتی رو که از من يا مادرش ديده تقليد می کنه مثلا يک بار وقتی من ازش غافل شده بودم رفت سروقت قفسه قارچ ها يک پاکت برداشت و شروع کرد به پر کردنش از قارچ جالب بود که بعضی ها بر می داشت و نگاه می کرد و بعد می گذاشت کنار من و چند تا از مشتری های فروشگاه مرده بوديم از خنده. امروز هم که می خواستم بيام اينجا مشغول مقدمه چينی همين موضوع بود که با همکاری مادرش موفق شدم که در برم اما همش دلم پيشش بود (آدم وقتی روز های تعطيل زن و بچه رو می گذاره و ميره سر کار کلی عذاب وجدان داره) برای همين هی منتظر بودم که موقع اش بشه و يک تلفنی به خونه بزنم . بلاخره وقتی که زنگ زدم عجيب ترين موضوع امروز اتفاق افتاد . نيلوفر خودش تلفن رو برداشت و کلی با من صحبت کرد . اين اولين بار بود که نيلوفر خودش جواب تلفن رو می داد . !
0 Comments:
Post a Comment
<< Home