ديروز بلاخره اون کاري که از يکي دو ماه پيش حسابي مشغولم کرده بود تمام شد. البته هنوز کمي ريزه کاري داره که بايد انجام بدهم ولي فکر کنم حالا راحت تر بنويسم. امروز فقط وقت کردم چندتايي وبلاگ بخونم و دفتر نظرخواهي آقاي شمس الواعظين را پر کنم ولي اميدوارم که به زودي جوابگويي به ايميل ها و سوالي را که گرفنم و همينطور نوشتن وبلاگ را ادامه بدم. توي اين مدت که با عجله مطلب نوشتم چندتايي اشتباه هم رخ داده که بابتشون از همه عذرخواهي ميکنم به خصوص همين مطلب قبلي که قصد داشتم اول از باباي ژينا اجازه بگيرم و بعد منتشرش کنم که نشد در هر حال اميدوارم که من را به خاطر اينکار ببخشند.باقي مطالب انشاالله به زودي.
بابا و دخترش
بابا و دختراش
Wednesday, February 27, 2002
Monday, February 25, 2002
توي وبلاگ باباي ژينا خوندم که يک يروفسور ۳۹ ساله ،استادزبان عربي و فارسي كهن در دانشكاه هلسينكي هست که علاوه بر ترجمه گلستان سعدی ، مولانای رومی ،قرآن را نيز به زبان فنلاندي ترجمه كرده . خيلي تعجب کردم که چرا يک آدم بايد سالها وقت بگذاره و کتابي را ترجمه کنه که شايد اعتقادي به صحت نوشته هاش نداره ؟ممکنه بگيد خوب براي اين بوده که نشان بده تعداد زيادي از مسلمونها به چه مطالبي اعتقاد دارند و به نوعي طرز فکر اونها را به بقيه دنيا نشان بده ولي فکر نمي کنيد در اينصورت نوشتن يک مقاله انتقادي خيلي آسانتر و ساده تر از ترجمه کل قرآن به زبان فنلاندي و چاپ و انتشار اون باشه که به نوعي نقض غرض هم هست ؟!
Saturday, February 23, 2002
بدون شرح:
1-آقای بوش در يک سخنرانی که بطور مستقيم از تلويزيون ملی چين پخش می شد، گفت آمريکا ثابت کرده است که آزادی مايه هرج و مرج نمی شود و عقايد مذهبی، برای يک مملکت، نوعی مرکزيت اخلاقی ايجاد می کند.
وی گفت کسانی که باورهای مذهبی دارند، شهروندان خوبی هم هستند. او همچنين اضافه کرد که دگرانديشی به معنای انقلاب کردن نيست.
مرجع BBC
"2-مقامات عالی رتبه پنتاگون گفتند که "اداره نفوذ استراتژيک" که وابسته به وزارت دفاع آمريکاست، پيشنهاد کرده که به رسانه های خارجی اطلاعات غلط ارائه شود.
در طرح تازه اى كه براى فعاليت هاى اداره نفوذ استراتژيك آماده شده، ارائه خبرهاى دستچين شده به خبرنگاران خارجى به منظور تأثيرگذارى بر خوانندگان و شنوندگان آنها در مناطق خاص پيش بينى شده است. مرجع" BBC
Friday, February 22, 2002
نوشته هاي آقاي نوش آذر هميشه من را جذب مي کنه . اين جمله را ببينيد:
"امروز دريافتم که چه ساده ما اهليت جايی را که خيال میکنيم جای ما و شهر ما است، از دست میدهيم"
Thursday, February 21, 2002
يکي از دوستان لطف کرده و دو تا نکته در مورد در مورد من نوشته که چون عمومي گفته من هم براي روشن شدن اذهان عمومي , عمومي جواب مي دم.
1-تعداد لينک هايي که در متن زير به وبلاگ مرمرو داده شده برابر تعداد دفعاتي است که تربچه هاي مذکور رويت شده اند و لذا هرگونه دليل ديگري که توسط بوق هاي استکباري و غير استکباري و بوق کاميون وبوق تريلي و بوق نفتکش و بوق وانت و بوق موتور سه پاچه يا هرگونه بوق ديگر اعلام شود شديدا تکذيب مي شود. دوستان وبلاگ نويس با رعايت انصاف استثنا هستند.
همکاري و معاونت و پشتيباني و تشويق هر فرد ديگري به جز شوهر مکرم(آشيخ حسين آقاي درخشان ابوالبلاگرون ) , صاحبه مکرمه وبلاگ مرمرو در بزه انتسابي به شدت تکذيب مي گردد.
2- عضويت بنده در وبلاگ مورد بحث با شماره عضويت 3 ( به حروف سه ) و موقعيت مکاني 1 (به حروف يک ) در صدر جدول اعضاء ثبت مي باشد و هرگونه ادعاي کذب در اين مورد قابل پيگرد است.بديهي است که مرامنامه منتشره در زمان عضويت کماکان به قوت خود باقي است و اينجانب خود را موظف به رعايت اصول خود نوشته آن مي دانم
هميشه شاد و خندان باشيد
Monday, February 18, 2002
بلاخره اين خانم عالمي هم وبلاگ شون را به روز کردند. من که داشتم مي مردم از بس که تربچه خورده بودم. آخه هر بار که وبلاگ ايشان را باز مي کردم يک دستي ار صفحه مانيتور مي آمد بيرون و يک ظرف پر از تربچه نقلي به من تعارف مي کرد . خوب ما هم تو رودرواسي گير مي کرديم و مجبور مي شديم يکي ورداريم . آخه ما يک عالمه فاميل کرموني داريم که اتفاقا خيلي ام تعارفي اند. . سر دسته شون مادر خودمه. از بچگي کشف کرده بودم که اگه توي خونه يکي از اين فاميلا به ات تعارفي کردند و ورنداشتي ممکنه به صاحب خونه بر بخوره.بنا براين کم خطرترين کار اينه که دست شون را رد نکني حتي اگر برات ضرر داشته باشه. (اين را داييم که بعد از سالها از خارج آمده بود هم مي گفت . بيچاره ديابت داشت و ديگه کم مونده بود فاميل ها بکشنش از بس شيريني به اش تعارف کرده بودند). تربچه ها فراموش نشه. اين روزهاي آخر ديگه از ديدن تصوير خودم توي صفحه مانيتور در حال خوردن تربچه خنده ام مي گرفت. خدا رو شکر بلاخره تربچه ها هم تموم شد. حالا حسين آقا اگه ممکنه يک کمي از اون لوبيا پلو هم براي ما بکشيد.
همه اينها را نوشتم که از همه وبلاگر هايي که با وجود کلي گرفتاري بازهم گاه گاهي مطالب شون را مي نويسند تشکرکنم و اگرهم در به روز کردن مطالب کمي تاخير دارند بخوام زودتر وبلاگ شون را به روز کنند چون دوستان زيادِ منتظرشون هستند.
موفق باشيد.
Sunday, February 17, 2002
دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند
دوش ديدم که مـلايک در ميخانـه زدند
گـل آدم بسرشتـند و به پيمانـه زدند
ساکـنان حرم سـتر و عفاف ملـکوت
با مـن راه نشين باده مسـتانـه زدند
آسـمان بار امانـت نتوانست کـشيد
قرعـه کار بـه نام مـن ديوانـه زدند
جنـگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افـسانـه زدند
شـکر ايزد که ميان من و او صلح افـتاد
صوفيان رقص کنان ساغر شکرانـه زدند
آتش آن نيست که از شعله او خندد شمع
آتـش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانـه زدند
Saturday, February 16, 2002
سلام دوستان. امروز ايميل صاحب وبلا گ عمومي را ديدم و تصميم گرفتم عضو بشم اين هم نظر من دراين باره
به نام خدا. سلام دوستان.از اين يک نفري که اينکاررا به عهده گرفت ممنونم . هر چند که نمي شناسمش. من از اين صفحه فقط به منظور آدرس دادن به مطالب جديد در وبلاگم استفاده خواهم کرد و اصل مطلب را در صفحه خودم مي گذارم. اگر بقيه هم موافق باشند و همين کار را بکنند همه مي توانند از به روز شدن وبلاگ ها و موضوع آن به سرعت اطلاع پيدا کنند و اينجوري موضوع شوراي تشخيص و قضيه سانسور و اختلاف سليقه و ... هم تا حدودي حل مي شود. البته يک پِشنهاد هم دارم و آن اينکه اگر هر نفر يک userid در قسمت team براي خودش درست کند بهتر است.اميدوارم با همراهي همگي بتوانيم از اين موضوع استفاده مفيدي بکنيم.
Thursday, February 14, 2002
دل ميرود ز دستـم صاحـب دلان خدا را
دردا کـه راز پنـهان خواهد شد آشـکارا
کشـتي شکستگانيم اي باد شرطه برخيز
باشد کـه بازبينيم ديدار آشـنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افـسون
نيکي بـه جاي ياران فرصـت شـمار يارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبـل
هات الـصـبوح هـبوا يا ايها الـسـکارا
اي صاحـب کرامـت شکرانـه سلامـت
روزي تـفـقدي کـن درويش بينوا را
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوسـتان مروت با دشـمـنان مدارا
در کوي نيک نامي ما را گذر ندادند
گر تو نميپسـندي تـغيير کـن قـضا را
آن تلخ وش که صوفي ام الخبائثـش خواند
اشـهي لـنا و احـلي من قبله الـعذارا
هنـگام تنگدستي در عيش کوش و مستي
کاين کيمياي هسـتي قارون کـند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد
دلـبر کـه در کف او موم است سنگ خارا
آيينـه سـکـندر جام مي اسـت بنـگر
تا بر تو عرضـه دارد احوال مـلـک دارا
خوبان پارسي گو بـخـشـندگان عـمرند
ساقي بده بـشارت رندان پارسا را
حافـظ بـه خود نپوشيد اين خرقه مي آلود
اي شيخ پاکدامـن مـعذور دار ما را
Tuesday, February 12, 2002
امروز وبلاگ اخترک را مي خواندم.بغضي را که يکي دو روز پيش سيزيف توي گلوي من آورده بود دوباره حس مي کردم.غم از دست دادن آدمي را داشتم که هيچ وقت نمي شناختمش. حتي عکس اش را هم نديده بودم. اسمش را هم به درستي نمي دانستم گويا قدير صدايش مي کردند. فرقي هم نمي کرد مهم اين بود که يک زماني اينجا بود . به بودنش يقين دارم همانطور که رفتنش را باور کردم. اين را از سنگيني جرمي فهميدم که مدار همه سيارات دور و برش را آشفته کرده. شعاع ميدان آشفتگي اش من را هم در برگرفته با وجود اين همه فاصله.آشفتگي من اما نه از اين است که چرا رفت ؟ نيامده بود که بماند.بايد مي رفت. پس من چرا غمگينم؟ غم من از براي از دست دادن ديگري نيست . من غم از دست دادن خودم را دارم. غم من غم تمام پدرهايست که صبح آخرين کاري که قبل از رفتن از خانه انجام مي دهند بوسه زدن برصورت دخترکشان است در حالي که او هنوز در خواب است و شب اولين کارشان بوسيدن دست و پاي همان دخترک است در حالي که او دوباره به خواب رفته .غم من غم تمام پدرهايي است که تنها حرفي که پشت تلفن از دخترک دو ساله شان مي شنوند اين است: های بابا- باي باي باباو اگر شانس بياوري الکترونها حامل بوسه اي مي شوند که دست هاي کوچک دخترک آنرا به تازگي از بين شاخسار لبهايش چيده و با نفسش براي تو مي فرستد. محبتي است که جوابي درخور براي آن نداري.هل جزائ الاحسان الا الحسان؟ شما را نمي دانم ولي من امشب نمي خواهم تا دير وقت کار کنم. کساني را مي شناسم که بايد زودتر به پيششان بروم تا بگويم دوستشان دارم . اين کاري نيست که بشود فردا کرد . شايد فردا هرگز نيايد.منتظر فردا ها نشويد امروز والنتين دي است.
حالا مي فهمم معني جمله اي را که دير زماني به آن انديشيده بودمwhen you love someone, tell them you do.حرفهايي است که در يک برنامه مخصوص کودکان شنيدم اما معني اش را حالا مي فهمم.اما ديگر بايد بروم
دخترکم حتما الان مشغول تماشاي کارتوني است که برايش ضبط کرده ايم. حتما بارني الان دارد سرودش را مي خواند همانکه دوستش دارد. I love you, You love me... بايد بروم دخترکم حتما حالا دست هايش را باز کرده تا مرا در آغوش بکشد. بروم امروز در آغوش بگيرمش شايد فردا دير باشد.
Sunday, February 10, 2002
چندين گروه ايراني در اينترنت وجود دارد ولي يکي از آنها اين سوال جالب را به عنوان نظر خواهي پرسيده بود. نظر شما چيه؟
Âyâ Irânihâ mellat e shojâ'i hastand?
Bale
Na
Nimidânam
راستي بد نيست که دوتا نامه اول گروهشان را هم بخوانيد:
2 From: z@mail.nu
Date: Fri Sep 10, 1999 0:28am
Subject: [zan Irani] First Contribution
Iranian women are probably the most important factor
in deciding the future of Iran. It is therefore important
that this community has many forums for discussions.
I hope this forum will serve such a purpose.
As the moderator for this list I'll do my best to
encourage you all and look forward to many fruitful
discussion on fashion, politics, children, grand mothers,
motherhood, and what have you.
Enjoy networking! It is probably the best tool for
expression.
Moderator,
Zakaria
(Yes a man!)
3 From: z@mail.nu
Date: Fri Sep 10, 1999 3:29am
Subject: [zan Irani] No Subject
Dear Friends,
Salaam.
For a long time I have been thinking of starting a serious
but popular women's magazine for Iranians. The main reason
for this is that I haven't seen any serious attempts. I am
talking about a global magazine that starts up on the Internet
and in a few years time can even be found on the news stands.
To do this I need the help of many. To get started I'll also need
the help of many.
Please discuss this issue.
eGroup moderator,
Zakaria
البته الان به لطف يکي از دوستان وبلاگ نويس که اتفاقا ايشان هم آقايي صاحب کمالات اند اين گروه صاحب يک مجله اختصاصي هم هست . خوب تا به حال که با ياري دوستان کارهايشان به خوبي پيش رفته و چند مشکل جدي را هم حل کرده اند . اما نمي دانم چرا مجله شان در همان شماره اول مانده است . کاش مي شد کمکي به ايشان کرد.
Saturday, February 09, 2002
مطلبي از وبلاگ شفا موجب شد كه اينها را بنويسم
دوست عزيزم سلام
امروز ليست كتابهايتان را ديدم. بعضي از اسامي برايم آشنا بود و من را به ياد روزگاران دور يا نزديك مي برد. آدم بايد خيلي عاشق كتابهايش باشد كه بتواند اينگونه با حوصله براي تكتكشان توضيح بنويسد.يادم ميآيد يك زمان بهترين كتاب كتابخانه ام دزيره بود . دو ويرايش مختلف از آن را داشتم يكي يك دوره سه جلدي قديمي بود مال سالها قبل از به دنيا آمدن من حوالي سالهاي 1340 كه تمام برگهايش زرد شده بود و هنوز بوي كهنگي كاغذهايش از وراي اقيانوس ها برايم قابل استشمام است. ديگري اما كتابي قطور و يك جلدي بود كه فكر كنم سال 1365 خريده بودمش. جلدهاي همگي مقوايي بود اين را به خوبي به ياد دارم چون پاره پاره شده بودند. ورقهاي كتاب هم وضعيتي بهتر نداشتند . اما در عوض داستان كتاب قوي بود و محكم. راوي دختركي كوچك بود كه در مارسي اولين برگ اين داستان - يا در حقيقت زندگي نامه خود و ميليونها انسان ديگر - را در اولين برگ دفترچه خاطراتي كه آخرين هديه پدرش بود مي نويسد(شايد انزمانها وبلاگ هنوز اختراع نشده بود)و آخرين برگ اش را در استكهلم زماني مي نويسد كه بايد به عنوان اولين ملكه سلسله برنادت(سلسله اي كه تا جايي كه من ميدانم هنوز بر سوئد حاكم است) تاجگزاري كند.سراسر كتاب پر بود از وقايع ساده اي كه مي تواند براي هر زني از سن 13 سالگي تا 30 يا 40 سالگي رخ دهد و وقايع استثنايي كه در تاريخ بشر يكبار بيشتر اتفاق نميافتد.اين دو موضوع چنان در هم پيوسته بودند كه هنوز هم نميدانم دزيره يك داستان واقعي است يا ساخته ذهن ان ماري سلينكو؟
براي من اما دزيره تنها كتابي بود كه در شب هاي سخت امتحان ثلث مونس من (و بعد ها خواهرم چون به خاطرش با هم دعوا هم ميكرديم) بود. هروقت از خواندن كتاب درسيم خسته ميشدم چند صفحه آخر دزيره را باز ميكردم به اين خيال كه همين چند صفحه را ميخوانم و دوباره ميروم سر درسم ولي ناگهان ميديدم كه صبح شده و من دزيره را دوره كرده ام از آخر به اول!
دزيره شايد يك رمان معمولي بود . اما براي من ياد آور خاطراتي استثنايي است.
دوست من خوشحالم كه مطلب شما باعث شد خاطراتم را به ياد بياورم. از شما ممنونم.
Wednesday, February 06, 2002
ميتوان بسيار گفت و هيچ چيز را بيان نكرد. ميتوان يكسره سخن گفت براي آنكه چيزي را پنهان كرد و ميتوان سكوت كردبراي آنكه چيزي را افشاء كرد. اينها حرف هاي من نيست . اينها گفته هاي استادي است كه علمش فقط در جزوه و دفترش نيست. اينها نواي سه تار موسيقي داني است كه ميداند اين صدا نيست كه موسيقي را به وجود مي آورد.اينها ساخته هاي دست معماري است كه مي داند صدا ابزاري است براي آفريدن سكوت و شكل دادن به آن.اينها نوشته هاي قلم نويسندهاي ست كه مي داند از مجموعه صداهاي تشكيل دهنده يك پاراگراف چه تعدادش جمله اول را تشكيل ميدهد و چه تعداد جمله دوم و به طور كلي چه تعداد جمله در اين پاراگراف قابل تشخيص است.اينها آرايش صحنه نمايشنامه نويسي است كه ميداند هر صحنه درست مثل جمله يك گفتار به اجزا، كوچكتري قابل تقسيم است.تشخيص اين اجزاء به برداشت شخصي او بستگي دارد وملاك درستي و زيبايي اين تشخيص هم چيزي جز سليقه شخصي نسيت. اما اعمال برداشت او از اجزاء جز به كمك سكوت امكان پذير نيست.اينها نواي ساز نوازنده اي است كه سازاش حرف ميزند.اينها حرفهاي صاحب الواح شيشه اي است. اينها نوشته هاي رضا قاسمي است رضاقاسمي كسي است كه ميداند چگونه بايد قصري از سكوت ساخت.
من رضا قاسمي را نميشناختم. من او را از روزنوشتههايش شناختم. من و رضا قاسمي هم سن و سال نبوديم. من و رضا قاسمي همكار هم نبوديم. من و رضا قاسمي شايد هم مسلك هم نبوديم.اما من و رضا قاسمي هم زبان بوديم چون حرفهايش را مي فهميدم.وقتي قاسمي گفت كه مي رود دل من هم گرفت. وقتي كه شما ها از رفتنش نوشتيد و از او خواستيد كه برگردد من هم به برگشتنش اميدوار شدم . اما برنگشت. دلم ميخواست من هم بنويسم اما نگران بودم نكند حرف من را هم نپذيرد.چون ميدانستم او كسي است كه ميداند زبان گاهي عامل سوءتفاهم و وسيلهاي براي عدم ارتباط است.و در اين نوع كاربرد وارونه از زبان سكوت هايي هست قويتر از ما و بيرون از اراده ما ,سكوت هايي گويا و افشاگر كه هيچ كلامي قدرت برابري با آن را ندارد.دلم ميخواست به يادش بياورم كه صدا از جايي آغاز ميشودكه سكوت به پايان ميرسد.
و بگويم كه سكوت بيوقفه هم قابل شنيدن نيست.چون چيزي كه , در تقابل با آن, وجودش را محسوس كند وجود ندارد .دلم ميخواست از او بپرسم كه درازاي يك سكوت چقدر بايد باشد؟ يك ضرب ؟ دو ضرب ؟ يك ميزان؟ چقدر؟
رضا قاسمي بعضي ها را در بين ما دوست داشت.از بين آنها بعضي ها را بيشتر دوست داشت.اما به يك نفر پدرانه محبت ميكرد.مي دانم كه او هم دوستش داشت و از رفتنش غمگين شد.ايكاش ندا خانم يكبار ديگر هم از او ميخواست كه برگردد اين بار از طرف همگي ما. ممنونم.
Tuesday, February 05, 2002
سلام. يك خبر خوش. بلاخره سايت خاطرات به قولي كه داده بود وفا كرد و مدرسه آموزش وب را افتتاح كرد . من كه شديدا از وجود چنين مدرسه اي در سرزمين بلاگستان خوشحالم. شما چطور؟ دست محمدرضا هم درد نكند.
Monday, February 04, 2002
روضـه خـلد برين خلوت درويشان اسـت
مايه محتشـمي خدمت درويشان اسـت
گنـج عزلـت کـه طلسمات عجايب دارد
فـتـح آن در نظر رحمت درويشان اسـت
قـصر فردوس که رضوانش به درباني رفـت
مـنـظري از چمـن نزهت درويشان است
آن چـه زر ميشود از پرتو آن قلـب سياه
کيمياييسـت که در صحبت درويشان است
آن کـه پيشـش بنهد تاج تکـبر خورشيد
کبرياييسـت که در حشمت درويشان است
دولـتي را کـه نباشد غـم از آسيب زوال
بي تکلـف بشـنو دولت درويشان اسـت
خـسروان قبـلـه حاجات جهانـند ولي
سببـش بـندگي حـضرت درويشان است
روي مقـصود که شاهان به دعا ميطلبـند
مظـهرش آينـه طلـعـت درويشان است
از کران تا به کران لشکر ظلـم اسـت ولي
از ازل تا بـه ابد فرصـت درويشان اسـت
اي توانگر مفروش اين همه نخوت کـه تو را
سر و زر در کنف هـمـت درويشان اسـت
گـنـج قارون که فرو ميشود از قهر هنوز
خوانده باشي که هم از غيرت درويشان است
مـن غـلام نـظر آصـف عـهدم کو را
صورت خواجـگي و سيرت درويشان اسـت
حافـظ ار آب حيات ازلي ميخواهي
منبـعـش خاک در خلوت درويشان است
(حافظ)
Sunday, February 03, 2002
لبه تاريكي:
"?Craven: "How was the Golf
,Jedburgh: "Well, bodies kept turning up in the bunkers
.and you need air support to play out of the rough
".Kind of puts you off your game
.-- From the Edge of Darkness mini-series
Friday, February 01, 2002
چندوقتي است که فضاي سرزمين وبلاگ ها کمی سرد شده .نميدانم که از تاثيرات زمستان است است يا چيز ديگري ولي مدتي بود (شايد يکي دو روزي هم بيشتر نباشد) که در وبلاگ ها کمتر
اثري از شادي و بگوبخند سابق ديده ميشد تا اينکه امروز صبح موقع صبحانه که داشتم وبلاگ ها را هم مي خواندم (اين هم يک جور عادت جديد انگليسي است) چشمم به مطلب روز دوشنبه 28 ژانويه اين دوستمان افتاد. چنان زدم زير خنده که تا چتد لحظه نمي تونستم جواب سوال خانم را بدم . طفلک هي مي پرسيد چي نوشته ؟ اما تا مي آمدم توضيح بدم دوباره خنده ام ميگرفت تا بلاخره هر جوري بود براش گفتم . خلاصه اين قضيه باعث شد که روحيه تازه ای بگيرم و گردن درد و سردردي را که در اثر کار کردن زياد با لپتاپ دچارش شدم را فراموش کنم.خواستم هر جور شده از اين فرشاد خان تشکر کرده باشم و حيفم آمد که شما ها را هم در جريان نگذارم و يک خواهش هم از همه تون نکنم. درسته که اين روز ها همه ما به نوعي گرفتاريم ولي چه اشکالي داره اگر امکان نوشتن داريم سعي کنيم اولين نوشته اي را که بعد از خواندن اين متن در وبلاگمان مي گذاريم نوشته اي باشه که حداقل همه وبلاگ خوانها را شاد کنه يا لبخندي بر لبانشان بياره . بهتره از خودم شروع کنم.چند وقت پيش (يعني دقيقا روز کريسمس) ايميل طنزي از يکي از دوستان گرفتم که همين هفته پيش با صداي خوب يکي ديگه از دوستان که مجري شاداب و پر انرژي يک راديو محلي است هم پخش شد.(راديويي است مستقل ,که من از بعضي موسيقي هاي خوب و مصاحبه هاي جالب اش خيلي خوشم مي آيد شايد هم اين هفته قضيه فرشاد خان را هم توي راديوش تعريف کنه)البته نمي دونم مرجع اصلي اش کجا است و لي دست سازنده اش درد نکند:
لابد براي شما هم پيش آمده است که به دوستي زنگ بزنيد و از آن طرف سيم پيام گير يا پاسخگوي اتوماتيک برايتان يک قطعه موسيقي بنوازد يا شعري زمزمه کند. بين ايرانيان باذوق هستند کساني که به جاي دوکلمه خشک و خالي, عدم حضور خود را با کلام منظوم در تلفن اعلام مي کنند. يکي از همين جماعت از دوست خود ع.ي که شاعري طناز است درخواست کرده بود برايش يک دوبيتي بسازد تا روي دستگاه ضبط کند. ايشان هم ساخته اند:
شرمنده از آنم که نباشم به سرايم.................................تا با تو سلامي و عليکي بنمايم
گر لطف کني نمره و پيغام گذاري...........................پاسخ دهم اي دوست به محضي که بيايم
يا از زبان حافظ:
رفته ام بيرون من از کاشانه خود,غم مخور ... تا مگر ببينم رخ جانان خود ,غم مخور
بشنوي پاسخ ز حافظ گر که بگذاري پيام ... آن زمان کو باز گردد خانه خود ,غم مخور
و از زبان سعدي
از آواي دل انگيز تو مستم ... تباشم خانه و شرمتده هستم
به پيغام تو خواهم گفت پاسخ ... فلک گر فرصتي دادي به دستم
از زبان خيام
اين چرخ فلک عمر مرا داده به باد ... ممنون تو ام که کرده اي از ما ياد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش ... آيم چو به خانه پاسخت خواهم داد
از زبان فردوسي
نمي باشم امروز اندر سراي ... که رسم ادب را بيارم به جاي
به پيغامت اي دوست گويم جواب ... چو فردا بر آيد بلند آفتاب
از زبان مولوي
بهر سماع از خانه ام , رفتم برون رقصان شوم ... شوري بر انگيزم به پا ,خندان شوم ,شادان شوم
بر گو به من پيغام خود ,هم نمره و هم نام خود ... فردا تو را پاسخ دهم , جان تو را قربان شوم
از زبان منوچهري دامغاني
از شرم به رنگ باده باشد رويم ... در خانه نباشم که سلامي گويم
بگذاري اگر پيام .پاسخ دهمت ... زان پيش که همچو برف گردد مويم
از زبان بابا طاهر عريان
تليفون کرده اي جانم فدايت ... الهي مو به قربون صدايت
چو از صحرا بيايم . نازنينم ... فرستم پاسخي از دل برايت
شاد باشيد.
My blog is worth $11,855.34.
How much is your blog worth?