بابا و دخترش

بابا و دختراش

Wednesday, July 09, 2003

لباس جديد امپراطور


داستانی از هانس کريستين اندرسن (1837) با روايت بابای نيلوفر



سالها پيش در سرزمينی دور پادشاهی زندگی می کرد که علاقه وافری به لباس های شيک داشت . در دربار اون پادشاه شبانه روز خياط های زيادی در حال دوختن لباسهای جديد برای پادشاه بودند. اما پادشاه هر روزسختگير تر می شد و از کار خياطها بيشتر ايراد می گرفت و اونها رو يک به يک از دربار اخراج می کرد. بطوريکه ديگه حتی يک خياط هم در دربار نمونده بود . بناچار پادشاه دستور داد جارچيان در ميدون اصلی شهر جار بزنند که هر کسی بتونه لباس مناسبی برای پادشاه بدوزه به مقام خياط اعظم دربار منصوب می شه و کلی هم جايزه می گيره ولی اگه کارش عيب و ايرادی داشته باشه سرش رو هم از دست می دهه. افراد زيادی به اين اميد به دربار رفتند ولی در عوض بدون سر برگشتند . تا اينکه يک روز دو شياد حيله گر وارد شهر شدند. اونها يکراست به قصر پادشاه رفتند و سراغ وزير اعظم رو گرفتند.
وزير اعظم : شما کی هستيد ودر شهر ما چه می کنيد؟
خياط ها : جناب وزير ما دو بافنده متبحر هستيم که می تونيم ازطلا و جواهرات لباس باشکوهی برای پادشاه بدوزيم.
وزير اعظم : پادشاه از شنيدن اين خبر مشعوف خواهند شد
خياط ها : تازه اين لباس ما ويژگی استتثنايي داره بطوريکه از ديد آدم های احمق و نادان نامرئی است.
وزير اعظم که ديگه در پوست خودش نمی گنجيد با عجله اونها رو به ديدار پادشاه برد. پادشاه هم که از شنيدن اين حرف ها سر از پا نمی شناخت دستور داد که هرچه اونها لازم دارند در اختيارشون بگذارندتا اونها هرچه زودتر لباس استثنايي رو آماده کنند.چند روزی که گذشت پادشاه که ديگه طاقت نداشت اول وزير اعظم و بعدش هم تک تک وزرا رو برای سرکشی کار اونها فرستاد همه اون بيچاره ها هم که هيچ لباسی رو اونجا نديده بودند از ترس متهم شدن به حماقت و از دست دادن کارشون برای پادشاه مقادير متنابهی دروغ در باب لباس جادويي و درخشش اون اينکه چقدر مناسب پادشاهه داد سخن می دادند.تا اينکه روز موعود فرارسيد و دوشياد اون لباس نامرئی رو به حضور پادشاه آوردند. پادشاه که هرچی نگاه کرد چيزی نديد ولی پيش خودش گفت وقتی که اين همه درباريان از شکوه و جلال اين لباس تعريف می کنند حتما بايد لباسی وجودداشته باشه به اصرار درباريان پادشاه لباس جديد رو پوشيد و در مراسم رژه مخصوص شرکت کرد. تمام مردم شهر از اينکه پادشاه رو لخت و عور میديدند تعجب می کردند ولی از ترس اينکه به حماقت متهم بشند صدا شون در نمی آمد. تا اينکه پسر بچه ای که در گوشه ميدون بازی می کرد چشمش به پادشاه افتاد و خنده کنان فرياد زد:
"پادشاه چرا لـــُـــــــــــخته ؟"
همه مردم برای يک لحظه ساکت شدند. ناگهان همهمه ای در جمعيت پيچيد "پادشاه چرا لـــُـــــــــــخته ؟"
پادشاه و درباريان دنبال وسيله ای می گشتند تا مردم رو ساکت کنند ولی ديگه خيلی دير شده بود .واقعيتی که تا به حال پوشيده مونده بود ديگه قابل انکار نبود

. گاهی برای ديدن واقعيت ها لازم نيست چشم بينا داشته باشيم بلکه بايستی صفای دل بچه ها رو داشت

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

| مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin


My blog is worth $11,855.34.
How much is your blog worth?