ديروز برای اولين بار در عمرم برای دقايقی زندانی شدم. جالبه که بدونيد که زندانبان ما کسی بود جز نيلوفر شيطان که کليد های خانه رو برداشته بود و زير تخت اش قايم کرده بود و من و مادرش بی خبر از همه جا بدنبال اونها می گشتيم و نيلوفر هم با تعجب ما رو نگاه می کرد.بلاخره وقتی که عقل مون ديگه به جايي نرسيد مادرش از نيلوفر پرسيد: "نيلوفر تو کليدا رو برداشتی؟"اون هم خيلی ساده گفت "آده!"(يعنی همون آره)
و بعدش هم من رو برد و جای کليد رو به من نشون داد
نتيجه اينکه مجبور شدم نصف راه رو بدوم و 10 دقيقه از يک کنفرانس مهم رو از دست دادم. اما خداي اش آدم اگه زندونی می شه بايد زندونی دختر شيطون خودش بشه ! مگه نه ؟
0 Comments:
Post a Comment
<< Home