بابا و دخترش

بابا و دختراش

Sunday, November 03, 2002

امروز دنبال يک مطلبی توی اينترنت جستجو می کردم . چشمم افتاد به اين نوشته که گويا نامه يک خواننده است به سردبير سايت شهروند. بدون هيچ توضيحی اينجا می گذارمش:





آقاي زرهي سردبير محترم شهروند



با سلام فراوان نامه خانم يا آقاي دکتر ونوس در شماره 710 شهروند را خواندم به راستي متاثرکننده بود و چقدر تلخ است که بگويم متاسفانه حقيقت دارد. پس از گذشت سالها هنوز ما به فرهنگ مهاجرت آشنايي پيدا نکرده و متاسفانه فرهنگ خودمان را که هميشه از مهرباني، تواضع، فروتني، ادب، راستي و احترام به ديگران سرشار بود، فراموش کرده و سعي ميکنيم از يکديگر فرار کرده و با هم ارتباطي نداشته باشيم. اگر دست مودت و دوستي و ياري به سوي هر کسي دراز کني، ناسپاسي و نامردمي خواهي ديد، حتي پس از مدتي شما را به جا نميآورند و نميشناسند و به قول آن زنده ياد خراسان "سلامت را نميخواهند پاسخ گفت"

دروغ گفتن پاره اي از کار روزانه ما شده است. از دروغ گفتن و غيبت ديگران ابايي نداريم. تنها به فکر خودمان هستيم و بس. در مهماني ها، گردهمايي ها همه از خودمان صحبت و تعريف ميکنيم، از ثروت پدري، شغل مان در ايران، تحصيلات مان. همه استاد، دکتر، مهندس هستيم و به همين خاطر ارث پدري از مردم طلب ميکنيم و اصرار عجيبي داريم که همه ما را آقاي استاد، آقاي دکتر، آقاي مهندس صدا کنند. وقتي از آقاي استاد ميپرسند: کدام دانشگاه تدريس ميکنيد؟ جواب ميدهند که من استاد دانشگاه نيستم، استاد تار هستم، استاد نقاشي هستم، استاد موسيقي هستم حالا ايشان اين مقام استادي را از کي و از کجا دريافت کرده اند خدا ميداند. از آقاي دکتر ميپرسيد مطب شما کجاست؟ ميگويد من دکتر علوم هستم، دکتر فيزيک و شيمي هستم، دکتر حقوق هستم . . . و خوب ميدانيم که در اينجا فقط پزشک خانواده را دکتر خطاب ميکنند.

و آقاي مهندس به راستي نميدانم در انگليسي چيزي به اسم مستر مهندس داريم؟ و جالب تر اينکه اقوام آقاي استاد و آقاي دکتر و آقاي مهندس توقع دارند که مردم آنها را هم با عنوان صدا کنند. همانند خانم استاد، خانم آقاي دکتر، خانم آقاي مهندس عمه هاي دکتر، خواهر آقاي استاد و الي آخر.

آقاي باستاني پاريزي استاد دانشگاه تهران که خود دکتراي تاريخ دارند در يکي از کتابهاشان در همين مورد خيلي خوب نوشته اند:

پيرمرد که از بي حرمتي پسرش نسبت به مادر سالخورده اش آزرده خاطر و غمگين بود با صدايي بغض آلود گفت: پسرم دکتر شدي، آدم نشدي.

مسئله ديگر اينکه همه ي ايراني هاي مقيم کانادا اهل تهرانند هيچکس از شهرستان به اينجا نيامده است و همه منزلشان در تهران بالاتر از ميدان ونک بوده است.

کسي از خيابانهاي اميريه، اميرآباد، خراسان، ژاله، حسن آباد . . . به کانادا نيامده است و من تنها شهرستاني هستم که به کانادا آمده ام. شايد بعضي ها آخرين فرودگاهي را که از ايران خارج شده اند با محل تولدشان اشتباه ميکنند و به همين دليل خود را تهراني ميدانند.

چقدر خوب بود ما هم همانند ساير مليت هاي ديگر يکديگر را دوست داشتيم، متواضع و فروتن بوديم. حق شناس بوديم، به يکديگر احترام ميگذاشتيم و از پيشرفت و ترقي ديگران لذت ميبرديم.




0 Comments:

Post a Comment

<< Home

| مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin


My blog is worth $11,855.34.
How much is your blog worth?