1- بجه که بودم با خواهرم به این نتیجه رسیده بودیک که یکی از ما ها قدرت خوندن ذهن اون یکی رو داره. بارها شده بود که یکی مون داشت به یه چیزی فکر می کرد و ناخوداگاه اون یکی شروع می کرد درباره همون چیز حرف زدن. چند روز پیش صحبت همین موضوع پیش آمد به عیال گفتم من راجع به یه ترانه ای فکر میکنم تو هم سعی کن حدس بزنی اون چیه. در کمتر از 30 ثانیه گفت " دلم می خواد به اصفهان برگردم نیست؟" وقتی هم که خوشحالی همراه با تعجب منو دید با خنده گفت " زیاد خوشحال نباش! هر کی دیگه هم بود و تو رو می شناخت همین حدس رو می زند!!"
2-به مبارکی و سلامتی ما هم با جناق دار شدیم. ببینم کسی این دور وبرا یه "راهنمایی عملی باجناق بودن" نداره.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home