اين هم از جناب مريخ و ماجرای نزديکی اون با زمين بعد از 60 هزار سال (اين لقب رو ازلينک دونی هودر قرض گرفتم و نمی دونم اون از کجا قرض گرفته چون بعيد بنظر می آد که از اين استعداد ها داشته باشه که خودش بتونه همچين چيزی بگه ) اين وسط ياد يه جوکی افتادم که چند وقت پيش جايي خونده بودم :
شرلوك هولمز و واتسون رفته بودند صحرانوردي(شايد هم آمده بودند به استراليا برای رصد کردن مريخ) و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت: نگاهي به آن بالا بينداز و به من بگو چه ميبيني؟
واتسون گفت: ميليونها ستاره ميبينم . هلمز گفت: چه نتيجه ميگيري؟ واتسون گفت: از لحاظ روحاني نتيجه ميگيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه ميگيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيكي، نتيجه ميگيريم كه مريخ در محاذات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد.
شرلوك هولمز قدري فكر كرد و گفت: واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيري اينست كه : چادر ما را دزديده و برده اند ... !
0 Comments:
Post a Comment
<< Home