بابا و دخترش

بابا و دختراش

Saturday, January 03, 2004

دیروز تولد نیلوفر بود . با اینکه فکرم هزار جا بود ولی دلم می خواستم حالا که در این مدت به دلیل گرفتاری ها نتونستم هیچ وقتی براش بگذارم حداقل توی جشن تولدش کمکی بکنم. مادرش که از چند روز قبل اش مشغول شده بود و بیشتر کارها رو خودش تنهایی کرده بود ولی خوب چندتایی هم برای من بود. تصمیم گرفتم که نیلوفر رو هم با خودم ببرم اینجوری هم مادرش راحتتر به کارهاش می رسید و هم نیلوفر هوایی تازه می کرد. توی راه هر نوشته ای رو که می دید هجی می کرد البته هنوز بعضی حروف رو درست نمی شناسه ولی برای یک بچه 4 ساله زیاد هم عجیب نیست. جالب بود که کلمات انگلیسی رو از راست به چپ هجی می کرد. یک جایی هم از من پرسید خونه ما کجا ست ؟ به اش آدرس اش رو دادم گفت نه خونه ما بغل خونه همسایه هاست! چندتا شعر و آواز رو هم که یاد گرفته برام خوند من هم براش بارون بارونه زمینها خیس می شه... رو میخوندم چون هوا بارونی بود گاهگاهی رگبار می آمد. خوشبختانه شب اش که با بقیه دوستان از جمله نگین عزیز و نی نی شون و باباش رفته بودیم باربی کیو هوا خوب شده بود هرچند که آخر شب دوباره شروع شد.در هر حال جشن خوبی بود و نیلوفر هنوز از ماجرا های دیروز هیجان زده است و داره با همزن برقی اسباب بازی که هدیه خاله نگین عزیزه برای ما کیک می پزه گرچه از دیشب تا حالا دو تا باطری اش رو تموم کرده!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

| مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin


My blog is worth $11,855.34.
How much is your blog worth?