بعضی وقت ها دلم می خواست که وبلاگ فقط یک دفترچه خاطرات بود که می تونستم خودم بخونم اش اما دیگه برای تغییر دادن این سیسنم دیر شده.
امروز روز تولد مامان نیلوفر بود ( هست). سعی می کردم این قضیه رو یک جوری براش سورپرایز کنم ولی توی یک ماه گذشته چند بار به مناسبت هایی با بقیه در حضور خودش صحبت اش شد که می تونست کار رو خراب کنه. ولی دیروز سعی کردم تا جایی که می شه خودم رو بیخبر نشون بدم فکر کنم واقعا باورش شده بود که لابلای این همه کارهایی که از سر و کولم بالا می ره دیگه تنها چیزی که یادم نیست تولد شه . خوشبختانه آشنایی ما با هم اونقدر هست که بدونم حتی اگه واقعا یادم بره هم اصلا به روی خودش نمی آره و اونقدر بزرگواره که قضیه رو با سکوت برگزار می کنه . معمولا سلیقه کادو خریدن من افتضاحه برای همین هم همیشه دو سه تا کادو می خرم که بلاخره یکی اش درست دربیاد. اما در طول این سالها دستم آمده که زیاد براش قیمت کادو مهم نیست بلکه چیزی رو می خواد که ارزش محبتی اش بالا باشه. برای همین بود که امروز که طبق معمول این مدت ساعت 5 صبح پا شدمو کادو هاش رو کادو پیچی کردم و با بقیه چیزها گذاشتم روی میز بالای سر تخت خواب و خودم رفتم سراغ بقیه کارهام . هر نیم ساعت یکبار ساعت رو نگاه می کردم و منتظر بودم که بیدار بشه و عکس العمل اش رو ببینم ولی انگار خستگی اش بیشتر از اون چیزی بود که فکر می کردم. بلاخره ساعت 7:30 پاشدم رفتم سروقت نیلوفر که خواب اش رو کرده بود ولی بازم داشت توی تخت اش چرت می زد. مثل همیشه که شیطنت ام گل می کنه شروع کردم به قلقلک دادن اش تا بیدار بشه تا بلاخره پا شد و دوتایی رفتیم سروقت مامانی که از سر و صدای ما بیدار شده بود ولی هنوز چیزی رو ندیده بود. جالب بود که نیلوفر داشت با تعجب به میز بالای سر مادرش و محتویات اش نگاه می کرد ولی مادرش داشت با هاش خوش و بش می کرد و قربون صدقه اش می رفت بدون اینکه چیزی از ماجرا بو برده باشه. تا بلاخره با اشاره های نیلوفر سرش رو گردوند و میز رو دید و دسته گلی رو که گل هاش تازه چیده شده بودند و دوتا کارت تبریکی رو که با عکس هایی از خودش و ما ها چاپ شده بودند و بسته کوچولوی یی که کادو پیچی شده بود اونوقت بود که تازه دلیل نگاههای متعجب نیلوفر و خنده های من رو متوجه شد.عزیزم تولدت مبارک انشالله 120 ساله بشی و همیشه سالم و سلامت و شاد باشی.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home