امروز من و نيلوفر و مامانش با هم رفته بوديم دکتر . نيلوفر کمی سرماخورده بود اينجور مواقع همينکه از نزديک مطب دکتر رد می شيم شروع می کنه به غرغر کردن و بعضی موقع هم گريه کردن برای همين امروز دلم رو زدم به دريا و همون موقع صبحانه به اش گفنم : " امروز می خواهيم بريم دکتر"
در حاليکه چشماش از تعجب گرد شده بود گفت :" چرا ؟!"
گفتم: من دستم درد می کنه مامانی هم حالش خوب نيست تو هم که سرما خوردی.
خوشحال شد که اين دفعه تنها بيمار خونه نيست . بعدش هم مجبور شدم کليه مراحل معاينه رو براش بطور زنده اجرا کنم تا رضايت بده که بريم ولی خودمونيم ها ايندفعه همکاريش خارج از حد تصور بود.
بعد از دکتر رفتيم برای کلاس يوگای مامان نيلوفر.توی اين کلاس که برای مادرای بچه داره يک خانمی معمولا بچه ها رو جمع می کنه و تا وقتی کلاس مادراشون تموم نشده مراقبت می کنه. امروز به خاطر رفتن به دکتر دير رسيديم و اون خانمه هم مريض بوده و به جاش يکی از مسئولين اونجا که خانمی با دکتری آموزش زبان انگليسی و استاد دانشگاهه آمده بود و با بقيه بچه ها رفته بودند توی پارک نزديک همونجا برای بازی. ناچار نيلوفر و پسر يکی ديگه از خانمها که اون هم دير رسيده بود رو من برداشتم تا ببرم پيش بقيه گروه .اين پسر بچه که تقريبا هم سن نيلوفره يک زلزله واقعي بود. درست عين شاهزاده عبدالله ( پسر اون شيخ عرب توی داستانهای تن تن) . وقتی که بلاخره گروه رو پيدا کرديم و قيافه اون خانمه که مشغول سر گرم کردن ده تابجه بود رو ديدم دلم سوخت و ايستادم کمکش ماجرا های جالبی بود که شايد يک وقت ديگه تعريف کنم اما مطمئنم که ديگه اين خانمه زير بار بچه داری نمی ره.
پی نوشت : الان يک ايميل رسيد که ديگه اونها بچه ها رو نگه داری نمی کنند !
0 Comments:
Post a Comment
<< Home