بابا و دخترش

بابا و دختراش

Thursday, November 28, 2002


سلام . الان از توي يک کافي نت شلوغ توي اوکلند دارم با کمک امکانات وبلاگ جناب لامپ ( ايديالله تعالي ) وبلاگ مي نويسم. اوکلند شهر قشنگ و جذابيه . آب و هواي خوبي هم داره حداقل از گرماي استراليا اينجا خبري نيست. از ديدني هاي اوکلند بايد سرفرصت تعريف کنم ولي فعلا اين سايت رو داشته باشيد که از طريق اون مي شه به نماهاي زنده اي از شهر از نقاط مختلف و در زمانهاي مختلف دسترسي داشت
(از طريق تعدادي webcam که در جاهاي مختلف کار گذاشته شده) بهترين نماي شهر رو مي تونيد از Devonport در ساعات وسط روز ببينيدامروز يک سري به وبلاگ ها هم زدم که انگار خبر جديدي نيست . اين مريم رو کسي اين دور و برا نديده ؟

جديدترين خبري که اينجا هم خيلي سر و صدا کرده همون تولد اولين انسان شبيه سازی شده است که مي تونيد خبرش رو از بي بي سي بگيريد. خوب براي امروز همين ها رو داشته باشيد تا بعد.

| مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, November 23, 2002




مرغ سحر ناله سر کن .......... داغ مرا تازه تر کن!
زآه شرر بار ، اين قفس را .......... برشکن و زير و زبر کن
بلبل پر بسته ز کنجه قفس درآ .......... نغمه آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه اين خاك توده را .......... پر شرر كن !

ظلم ظالم ، جور صياد .......... آشيانم داده بر باد
اي خدا ، اي فلك ، اي طبيعت .......... شام تاريك ما را سحر كن

نوبهار است ، گل به بار است .......... ابر چشمم ، ژاله بار است
.................. اين قفس چون دلم تنگ و تار است ..................
شعله فكن در قفس اي آه آتشين .......... دست طبيعت گل عمر مرا مچين
جانب عاشق نگه اي تازه گل از اين .......... بيشتر كن ، بيشتر كن ، بيشتر كن
مرغ بي دل ، شرح هجران .......... مختصر ، مختصر كن ، مختصر كن

><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><
بند دوم:

عمر حقيقت به سر شد .......... عهد و وفا بي اثر شد
ناله عاشق ، ناز معشوق .......... هر دو دروغ و بي ثمر شد
راسته و مهر و محبت فسانه شد .......... قول و شرافت همگي از ميانه شد
از پي دزدي ، وطن و دين بهانه شد .......... ديده تر كن!

جور مالك ، ظلم ارباب .......... زارع از غم گشته بي تاب
ساغر اغنيا پر مي ناب .......... جام ما پر ز خون جگر شد
اي دل تنگ ناله سر كن .......... از مساوات صرف نظر كن

ساقي گلچهره بده آب آتشين .......... پرده دلكش بزن اي يار دلنشين
........................ ناله بر آر از قفس اي بلبل حزين ........................
كز غم تو ، سينه من .......... پر شرر شد ، پر شرر شد

[گلهای رنگارنگ]

| مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, November 22, 2002

روز دوشنبه برای 10 روزی می رم نيوزيلند نمي دونم که اين آخر هفته ای فرصت می کنم بيام اينجا يا نه ولی اگر نيامدم يعنی اينکه تا پنجم ششم دسامبر نيستم. دلم می خواد برای سالگرد روزی که اين وبلاگ متولد شد برگردم و اين وبلاگ رو به روز کنم . نمی دونم تا اون موقع اوضاع و احوال به همين منوال می مونه يا بازهم تغييرات جديدی توی راهه؟دلم می خواست قبل از رفتن از چيزهايي که اين مدت فکرم رو مشغول کرده بنويسم. . از خشونت طلب هايي بنويسم که از دين الهی( که دين رحمت و محبت است ) سپری ساختند برای ترور و وحشت و خشونت . و به قول آقای خاتمی خشونت رو تئوريزه می کنند. از اون طرف از اونهايي بنويسم که به ظاهر در جبهه مخالف اونها هستند ولی همون حرف ها رو می زنند . اونها هم هرچی رو که خلاف نظراتشون باشه غلط می دونند و تهديد می کنند به کشتن و سوزاندن و شکنجه کردن. جالبه که اونها هم مثل همان گروه قبل معتقدند که دين يعنی خشونت و ترور! همانهايي که معقدند که چماق را با چماق بايد پاسخ گفت . نمی دونم اينها چه فرقی دارند با انحصار طلبانی که مخالفان خودشون رو با برچسب هايي چون مرتد وناصبی محکوم می کنند.هردو شون که هيچ کس رو قبول ندارند مگر اونکه مثل اونها فکر کنه. من که از اين شرايط خيلی متاسفم . شما چطور؟

| مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, November 20, 2002

من از اون آسمون آبی می خوام
من از اون شبای مهتابی می خوام

قابل توجه تعدادي وبلاگ نويس محترمه که بدون اطلاع قبلي غيبت هاي بيش از حد مجاز دارند !
<وقتي مي آي قشنگ ترين پيرهنت رو تن‌ات کن!>
اين شعر مهرخ رو هم که يک روزي محرک من شد براي در آمدن از تنبلي اينجا مي آرم . هنوز هم روي اون دوتا جمله تاکيد دارم:
اي فلاني
دو سه خطي بنويس
ساده تر ، رنگي تر
در پي قافيه و واژه نباش
سوژه امروزي، بگذر از دلسوزي
لله هايي همه دلسوز تر از مادرشان
بي خيال از غم فردايي از عاقبت و آخرشان
من هنوز معتقدم ، مي توان عشق به آنان آموخت
مي شود در به در واژه بازار نبود
مي توان تقديم كرد
و پشيزي به پشيزي نفروخت
مي توان عشق به آنان آموخت...........


| مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

گاهی فکر می کنم که وبلاگ های ما دارند از اون چيزی که ما اول می خواستيم دور می شند. من دلم می خواست وبلاگم جايي باشه برای حرفهای تازه ای که می بينم يا به ذهنم می رسه. حرفهايي که هيچ وقت بوی کهنگی نگيره . حرفهای ساده اي که هميشه برای خوندن جذاب باشه. امروز توی نظر خواهی وبلاگ ليلا چشمم افتاد به اين جملات فروغ. فکر می کنم بايد اونها رو اينجا بيارم .فروغ ببخش نتونستم در برابر وسوسه دزديدن مطالبت مقاومت کنم.




#7
Nov 19 2002, 02:49 pm




ليلا .. سلام .. يک تکه نان گذاشته بودم گرم شود تا شامی بخورم ..


زن !! نان سوخت .. بس که توی نوشته ات غرق شده بودم .. بوی سوختگی که آمد يادم آمد تو که کنارم نشسته بودی هزاران فرسخ فاصله داری .. اما هنوز که بر آن گاز می زنم باز انگار کنارم هستی .. چقدر نزديک می شوی آخر؟


صد ملک دل



| مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, November 11, 2002

درست يک هفته است که مريض شدم . سرما خوردگی و گلودرد حالا هم که صدام گرفته .خوشبختانه اينها بعد از تموم شدن اون گرفتارهای ماه پيش بود وگرنه نمی دونم چی می شد. اين يک هفته رو کمی استراحت کردم ولی از امروز دوباره بايد شروع کنم . يک کار ديگه است و باز هم يک مدت وقت می بره شايد کمتر وقت کنم بيام اينجا. حرفهای زيادی برای تعريف کردن از خودم و نيلوفر دارم سعی می کنم يکجا يادداشتشون کنم تا بعد.مدتی هست که از نيلوفر ننوشتم بد نيست يک چند خطی هم ازش بنويسم. هفته پيش نيلوفر در حين شيطنت هاش خورده بود به ميز و صورتش کمی زخم شده بود . اوايل هرکی می ديدش می پرسيد چي شده ؟ و بايد براش توضيح می داديم ولی اين آخری ها خودش تا می رسيد به يکی لپ اش رو نشون می داد و می گفت " عمو / خاله بيبين. ميز خوردم !؟"تکيه کلام های جديد ديگه اش هم اينها ست: کيکاب کام کام = کتاب داستان و آب ديگوديگا= آب پرتقال

| مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin



رفته بودم خونه فروغ هوا خوری يک سری هم به نظرخواهی هاش زدم . ديدم که مجلس عروسی است و خواستگاری . مبارک است انشاالله. خيلی وقته که دلم برای رفتن به يک عروسی ايرانی تنگ شده . برو بچه های فاميل که تا من از ايران دور شدم همگی عقد و عروسی راه انداختند اينقدرم هول بودند که نگذاشتند يک موقعی که ما بتونيم بيايم .ولی خدا رو چي ديدی شايد برای عقد و عروسی فروغ تونستم خودمون رو رسوندم ! هرچی باشه يک موقع هر دوتا مون يک جا خبرنگار بوديم!بلاخره اين همکار سابق هم حقی به گردن ما داره . راستی اگه بيام اين کاپيتان هادوک رو هم هر جوری شده پيدا می کنم و با خودم ميارم. نگاه به قيافه ترسناک اش نکنيد شنيدم که رقص اش خوبه ولی حواستون باشه يک موقع نوشيدنی به اش تعارف نکنيد . آخه طفلکی يک کمی به نوشابه حساسيت داره و اگه حتی يک جرعه بخوره آنوقت ديگه بلايي به سرش می آد که نگو.( ياد اخبار تصوری وبلاگستان و همکارای اونجا بخير .)


| مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, November 06, 2002

اشغال سفارت امريکا توی اون سالهای اوليه انقلاب يکی از اون عمليات جنجالی بود که توی دنيا خيلی سروصدا کرد و دست کمی از ماجرای 11 سپتامبر نداشت بخصوص که خيلی هم طولانی شد.اون ماجرا هرچی که بود تموم شد ولی جالبه که هنوزهم خبرهايي جالب ازش می شه پيدا کرد. يکی از اين خبرها اسناد فوق محرمانه ای است که نيروهای دلتا توی عمليات طبس باخودشون آورده بودند و در سال 93 بعد از 12 سال به دليل قانون آزادی اطلاعات ( کاش يک همچين قانونی توی ايران هم بود) منتشر شده اند. متن يکی شون رو اين پايين می بينيد بقيه هم اينجا هستد : صفحه اول و صفحه دوم و صفحه سوم و صفحه چهارم

به قول هودر معلوم نيست کدوم آدم دزدی اين متن رو به اون بيچاره ها قالب کرده بود به نظر می رسه يارو قبلا سر چهارراه گدايي می کرده

| مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, November 04, 2002



ماه آبان آمده و وبلاگ ها دارند يکی يکی به جشن تولد يکسالگی خودشون نزديک می شند. امروز تولد يک سالگی وبلاگ يک گاز سيب سرخ بود.جشن تولد يکسالگی وبلاگ عليداد رو به اش تبريک می گم و اميدوارم که سال ديگه بيشتر خواننده وبلاگش باشيم تا تماشا کننده اون! وبلاگی که اسم وبلاگ بابا و دخترش رو هم توی ليست حواها آورده هم توی ليست آدم ها . !


| مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, November 03, 2002

امروز دنبال يک مطلبی توی اينترنت جستجو می کردم . چشمم افتاد به اين نوشته که گويا نامه يک خواننده است به سردبير سايت شهروند. بدون هيچ توضيحی اينجا می گذارمش:





آقاي زرهي سردبير محترم شهروند



با سلام فراوان نامه خانم يا آقاي دکتر ونوس در شماره 710 شهروند را خواندم به راستي متاثرکننده بود و چقدر تلخ است که بگويم متاسفانه حقيقت دارد. پس از گذشت سالها هنوز ما به فرهنگ مهاجرت آشنايي پيدا نکرده و متاسفانه فرهنگ خودمان را که هميشه از مهرباني، تواضع، فروتني، ادب، راستي و احترام به ديگران سرشار بود، فراموش کرده و سعي ميکنيم از يکديگر فرار کرده و با هم ارتباطي نداشته باشيم. اگر دست مودت و دوستي و ياري به سوي هر کسي دراز کني، ناسپاسي و نامردمي خواهي ديد، حتي پس از مدتي شما را به جا نميآورند و نميشناسند و به قول آن زنده ياد خراسان "سلامت را نميخواهند پاسخ گفت"

دروغ گفتن پاره اي از کار روزانه ما شده است. از دروغ گفتن و غيبت ديگران ابايي نداريم. تنها به فکر خودمان هستيم و بس. در مهماني ها، گردهمايي ها همه از خودمان صحبت و تعريف ميکنيم، از ثروت پدري، شغل مان در ايران، تحصيلات مان. همه استاد، دکتر، مهندس هستيم و به همين خاطر ارث پدري از مردم طلب ميکنيم و اصرار عجيبي داريم که همه ما را آقاي استاد، آقاي دکتر، آقاي مهندس صدا کنند. وقتي از آقاي استاد ميپرسند: کدام دانشگاه تدريس ميکنيد؟ جواب ميدهند که من استاد دانشگاه نيستم، استاد تار هستم، استاد نقاشي هستم، استاد موسيقي هستم حالا ايشان اين مقام استادي را از کي و از کجا دريافت کرده اند خدا ميداند. از آقاي دکتر ميپرسيد مطب شما کجاست؟ ميگويد من دکتر علوم هستم، دکتر فيزيک و شيمي هستم، دکتر حقوق هستم . . . و خوب ميدانيم که در اينجا فقط پزشک خانواده را دکتر خطاب ميکنند.

و آقاي مهندس به راستي نميدانم در انگليسي چيزي به اسم مستر مهندس داريم؟ و جالب تر اينکه اقوام آقاي استاد و آقاي دکتر و آقاي مهندس توقع دارند که مردم آنها را هم با عنوان صدا کنند. همانند خانم استاد، خانم آقاي دکتر، خانم آقاي مهندس عمه هاي دکتر، خواهر آقاي استاد و الي آخر.

آقاي باستاني پاريزي استاد دانشگاه تهران که خود دکتراي تاريخ دارند در يکي از کتابهاشان در همين مورد خيلي خوب نوشته اند:

پيرمرد که از بي حرمتي پسرش نسبت به مادر سالخورده اش آزرده خاطر و غمگين بود با صدايي بغض آلود گفت: پسرم دکتر شدي، آدم نشدي.

مسئله ديگر اينکه همه ي ايراني هاي مقيم کانادا اهل تهرانند هيچکس از شهرستان به اينجا نيامده است و همه منزلشان در تهران بالاتر از ميدان ونک بوده است.

کسي از خيابانهاي اميريه، اميرآباد، خراسان، ژاله، حسن آباد . . . به کانادا نيامده است و من تنها شهرستاني هستم که به کانادا آمده ام. شايد بعضي ها آخرين فرودگاهي را که از ايران خارج شده اند با محل تولدشان اشتباه ميکنند و به همين دليل خود را تهراني ميدانند.

چقدر خوب بود ما هم همانند ساير مليت هاي ديگر يکديگر را دوست داشتيم، متواضع و فروتن بوديم. حق شناس بوديم، به يکديگر احترام ميگذاشتيم و از پيشرفت و ترقي ديگران لذت ميبرديم.




| مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin


My blog is worth $11,855.34.
How much is your blog worth?